جزئیات و قسمتی از متن کتاب "تفکر زائد"

 
 صفحهٔ پنجم تا بیستم کتاب "تفکر زائد"، تأليف محمدجعفر مصفا



+  متن زیر را بصورت فایل pdf نیز می‌توانید از اینـجــا دریافت نمایید.


اول
نوعی تفکر

    ذهن ما عادت كرده است به اينكه جريانات و رويدادهاي زندگي را از دو جنبه و ديد نگاه كند و با آنها دو نوع رابطه داشته باشد: يكي ديد يا رابطه‎ي واقعي ديگري ذهني. من مي‎بينم شما به فرم خاصي راه مي‎رويد، دست‎تان را تند يا آهسته حركت مي‎دهيد، پاي‎تان را بلند يا كوتاه برمي‎داريد، راست يا خميده راه مي‎رويد. در اين ديد من به راه رفتن شما به صورتي كه واقعاً هست نظر دارم ـ بدون هيچ تعبير و معناي خاصي. ولي من تنها به اين ديد اكتفا نمي‎كنم. به راه رفتن شما از جنبه‎ي ديگري هم نگاه مي‎كنم و در آن چيزي مي‎بينم كه مربوط به واقعيت راه رفتن نيست، بلكه تعبير و تفسيري است كه ذهن خود من از راه شما رفتن شما مي‎كند. مثلاً مي‎گويد اين طرز راه رفتن موقرانه يا غير موقرانه است، متواضعانه يا متكبرانه است، متشخصانه يا حقيرانه است. ما با تمام جريانات و پديده‎هاي زندگي به همين شكل در رابطه‎ايم. من به اين مبل از دو جنبه نگاه مي‎كنم. يكي بعنوان وسيله‎اي براي نشستن ديگري به عنوان وسيله‎ي تفاخر. همسر شما امروز غذا تهيه نكرده است و شما احساس گرسنگي مي‎كنيد. تهيه نكردن غذا و احساس گرسنگي يك واقعيت است. ولي شما در تهيه نكردن غذا يك جنبه و معناي ديگر هم مي‎بينيد كه مربوط به نفس واقعيت نيست، بلكه تعبير ذهن خود شما از واقعيت است. مثلاً فكر مي‎كنيد نسبت به شما بي‎اعتنايي شده است، لابد مرد با جذبه و قابل اعتنايي نيستيد كه همسرتان زحمت تهيه‎ي غذا به خودش نداده است، و نظاير اين تعبيرات.
    ديد ذهني يا ديد “تعبير و تفسير“ي براي انسان نه ذاتي و طبيعي است و نه لازم؛ بلكه يك فعاليت ذهني زايد و غيرضروري است كه بر مغز انسان تحميل شده است. و چنانكه نشان خواهيم داد، مسايلي از آن به بار مي‎آيد كه براي انسان بسيار وخامت‎بار است.
×
    در اين بحث‎ها مي‎خواهيم ببينيم چطور مي‎شود كه اين حركت مخرب بر ذهن انسان تحميل مي‎شود، چه ماهيت و خصوصياتي در آن هست، چگونه علت تمام رنج‎ها و گرفتاري‎هاي انسان مي‎شود؛ و چگونه مي‎توانيم ذهن را از چنين حركت غيرضروري و مخربي بازداريم.
    براي درك روشن اين مسايل و موضوعات بياييم بجاي فرضيه‎پردازي و گيج كردن خود در كليات، به روابط خود با ديگران، كه يك جريان واقعي است، و مخصوصاً به كيفيت رابطه‎اي كه با بچه‎ها داريم توجه كنيم. زيرا عين رابطه‎اي كه ما با اين بچه‎ها داريم ديگران هم با ما داشته‎اند. ما هم بچه‎هايي بوده‎ايم با همين شرايط تربيتي‎اي كه اينها دارند. با اين كار مي‎توانيم مسايل را به يك شكل دقيق و قابل لمس، و به ترتيبي كه شروع شده و پيش آمده‎اند درك كنيم و بشناسيم.
    هم‎اكنون اين بچه‎ها در اين پارك مشغول بازي هستند. ضمن بازي فرضاً با هم دعوا مي‎كنند. يكي از آنها ديگري را مي‎زند و من و شما كه شاهد جريان هستيم، به علت اينكه ذهن خودمان عادت به تعبير و تفسير رفتارها و رويدادها دارد، به بچه‎‎اي كه كتك زده مي‎گوييم: “چه بچه شجاعي“، يا “چه بچه وحشي و بي‎تربيتي“. به بچه‎اي هم كه كتك خورده مي‎گوييم “چه بچه‎ي ترسو، بي‎دست و پا و بي‎عرضه‎اي“. يا وقتي مي‎بينيم يكي از اين بچه‎ها اساب‎بازي يا چيزي را كه مي‎خورد به ديگري هم مي‎دهد به او مي‎گوييم “چه بچه‏ي سخاوتمندي“، يا “چه بچه‎ي هالويي“، چيزهايش را بي‎جهت به ديگران مي‎بخشد؛ و نظاير اين تعبيرات، كه فراوان است و همه‎ي ما هم محققاً با آنها آشنا هستيم. در روز صدها بار به شكل‎هاي متفاوت، صريح و غيرصريح، به وسيله‎ي الفاظ، به وسيله رفتارها و حركات مخصوص، به وسيله‏ي نگاه يا حتي به وسيله‎ي سكوت، رفتار خودمان وديگران را معنا و تفسير مي‎كنيم.
    خوب، حالا قدم به قدم جلو برويم و ببينيم نتيجه‎ي اين تعبير و تفسيرها چيست. بعد از اينكه بچه با تعبير و تفسير آشنا شد چه فعل و انفعالي در ذهن او صورت مي‎گيرد و چه استنباطي از زندگي و روابط پيدا مي‎كند؟
    محققاً اولين استنباط بچه اين خواهد بود كه در زندگي و در روابط انسان‎ها تنها واقعيت‎ها مطرح نيست، بلكه هر واقعيت، هر حركت، هر رفتار و هر رويداد و جرياني يك معناي خاص هم دارد كه مثل سايه‎اي نامريي به آن چسبيده است و هميشه همراه آنست. مي‎فهمد كه كتك زدن يا كتك خوردن، تنها كتك زدن و كتك خوردن نيست، بلكه يك معنايي هم پشت آن نهفته است. غذا دادن به بچه ديگر علاوه‎بر اينكه يك واقعيت است معناي “سخاوت“ هم مي‎دهد. به اين طريق ذهن بچه از شروع رابطه با زندگي يك كيفيت “تعبيركنندگي“ پيدا مي‎كند. ذهنش عادت مي‎كند به اينكه هيچ چيز را خالص و به عنوان يك واقعيت نبيند، بلكه به محض انجام هر عمل فوراً به دنبال معناي آن نيز بگردد و بر عمل خود برچسبي بزند. بنظرش مي‎رسد كه عمل بدون تعبير و معنا ناقص است. مثل اينكه تعبير و برچسب‎گذاري جزء لايتجزاي چيزها و رويدادها است. و اينكه بعدها عليرغم درك روشن قضايا انسان به سختي مي‎تواند خود را از اسارت زنجير ذهنيات خود رها كند به خاطر آن است كه از كودكي واقعيت‎ها، و تعبير ذهني واقعيت‎ها را طوري به بچه عرضه و القا كرده‎اند كه انگار اينها يك چيزاند ـ يك چيز جدايي‎ناپذير. و به اين جهت است كه انسان بعدها نمي‎تواند صورت ناب و خالص واقعيت‎هاي زندگي را آنطور كه هست ببيند. به نظر او هر واقعيت حتماً بايد يك توصيف و تعبير و معنا هم داشته باشد. و اگر چه آن معنا و تعبير صرفاً ذهني است، اما چون از كودكي معنا و واقعيت را با هم و بصورت يك واحد به او القا كرده‎اند تفكيك آنها به نظرش مشكل مي‎رسد.
    رفته رفته كه بچه با “تعبير و تفسير“ها آشنا مي‎شود متوجه‎ي اين واقعيت نيز مي‎گردد كه اگر چه “تعبير و تفسير“ها با الفاظ مختلف و عناوين و توجيهات متفاوت صورت مي‎گيرد، ولي همه‎ي آنها حول يك چيز دور مي‎زنند؛ و آن “ارزش“ است. شكل تعبيرات متفاوت است، اما در پشت همه‎ي آنها و در محتواي همه‎ي آنها تنها “ارزش“ نهفته است. بچه هر چه بيشتر با زندگي آشنا مي‎شود و روابط بيشتري پيدا مي‎كند، اين حقيقت را بهتر و روشن‎تر درك مي‎كند كه انگار هدف زندگي انسان‎ها و هدف تمام فعاليت‎ها و روابط‎شان كسب “ارزش“ و اجتناب از “بي‎ارزش“ي است.
    استنباط منطقي ديگري كه از نحوه‎ي زندگي و كيفيت روابط انسان‎ها براي بچه حاصل مي‎شود اين است كه انگار معنا و تفسيري كه به صورت “ارزش“ يا “بي‎ارزشي“ از واقعيات مي‎شود مهم‎تر از خود واقعيات است. وقتي اين بچه كتك مي‎خورد و متحمل يك درد جسمي و فيزيكي مي‎گردد من و شما چندان توجهي به درد او نداريم؛ دردي كه بر او وارد شده است برايمان كمتر از معنا و تفسيري كه خودمان از كتك خوردن مي‎كنيم اهميت دارد. و همين موضوع را بچه هم خيلي خوب درك مي‎كند. از مجموعه‎ي حالات، برخوردها، و رفتارهاي ما مي‎فهمد كه عبارت “چه بچه‎ي بي‎عرضه‎ي ترسويي“ براي ما مهم‎تر از دردي است كه بر او وارد شده است. يا نفس غذا دادن به بچه ديگر آنقدر مهم نيست كه ارزش “سخاوتمند بودن“. اگر توجه كنيم مي‎بينيم كه وضع فعلي خود ما هم حكايت بر اين مي‎كند كه براي ما تعبير ذهني واقعيات مهم‎تر از خود واقعيات است. من يا شما بيست سال پيش از كسي سيلي خورده‎ايم، يا كسي كلاه سرمان گذاشته است. درد جسمي سيلي همان وقت تمام شده است، يا موضوع كلاه‎گذاري خيلي ناچيز بوده است. ولي درد “چه آدم ضعيف، توسري خور، ترسو و بي‎عرضه‎اي هستم“ هنوز در حافظه‎ي ما ثبت است و آزارمان مي‎دهد. احساس گرسنگي، كه يك واقعيت است، به اندازه‎ي تصور اينكه “من چه مرد بي‎جذبه و غير قابل اعتنايي هستم“ اسباب رنج و آزار شما نيست.
    از اينكه انسان براي ارزش‎هاي “تعبير و تفسيري“ اهميتي بيش از واقعيات قايل مي‎شود دو مسأله اساسي بوجود مي‎آيد كه براي انسان فاجعه‎آميز است. مسأله‎ي اول مربوط به رابطه‎ي انسان با عالم خارج است. بعد از اينكه “ارزش“ها بعنوان يك ضرورت مبرم و حياتي مطرح و بر ذهن انسان تحميل شد، انسان چنان شيفته‎ي آنها مي‎شود و به آنها مشغول مي‎گردد كه از دنيا و هر آنچه واقعاً در آن مي‎گذرد غافل مي‎ماند. از “ارزش“هاي پيرايه‎اي براي خود هستي و عالم مخصوصي مي‎سازد و در آن عالم “خودساخته“ بسر مي‎برد. “ارزش“ها به معناي واقعي كلمه انسان را مسحور مي‎كنند، او را به خود جذب مي‎كنند، در خود نگه مي‎دارند و مانع علاقه و توجه او به دنياي واقعيات مي‎شوند.
    معناي اين جريان آنست كه انسان بجاي ارتباط با خود زندگي، با سايه‎ي زندگي رابطه برقرار مي‎كند. اينكه گفته مي‎شود انسان در خواب زندگي مي‎كند، به اين معناست كه زندگي واقعي را از دست داده، از واقعيات زندگي منفك شده و از اوهام، پندارها، تصاوير و تعابير براي خود يك زندگي و يك عالم ذهني ساخته است و در آن عالم رؤياگونه بسر مي‎برد.
    مسأله‎ي دوم مربوط به درون انسان و تغييري است كه در جوهر و ماهيت انساني او حادث مي‎شود. در جريان آشنايي با “ارزش“ها، ماهيت ذاتي انسان از دست مي‎رود و بجاي يك پديده‎ي قراردادي و اعتباري حاكم بر وجود او مي‎گردد. در بچه‎ي انسان يك مقدار حالات و كيفيات معنوي هست كه اعمال و رفتار او تحت تأثير آن حالات است. مثلاً به حكم يك كيفيت دروني ميل دارد از غذايي كه مي‎خورد به ديگري هم بدهد، يا اگر چنين ميلي در او نيست، نمي‎دهد. به حكم ماهيت انساني خود معاشرتي يا گوشه‎گير است، ذاتاً ملايم و باگذشت يا سختگير است، و بسياري حالات و كيفيات ديگر كه مجموعاً ماهيت انساني او را تشكيل مي‎دهد. تا قبل از آشنايي با زبان “تعبير و تفسير“ زندگي و روابط او تحت ”تأثير اين حالات است. بچه به خودش نمي‎گويد چون من آدمي اجتماعي هستم بايد با ديگران معاشرت و دوستي داشته باشم؛ يا چون آدم سخاوتمندي هستم بايد به ديگري غذا بدهم. بلكه جوهر و ماهيت انساني او اقتضا مي‎كند كه چنين يا چنان كند. اما بعد از آشنايي با ارزش‎هاي تعبيري، رابطه‎ي انسان با حالات دروني خود قطع مي‎گردد و در هر مورد آنطور عمل مي‎كند كه “ارزش“ها به او ديكته مي‎كنند. بعد از اينكه كلمه‎ي “سخاوتمند“ بعنوان يك صفت باارزش و بعنوان يك پديده‎ي لازم و حياتي كه هر كس بايد آنرا داشته باشد در ذهن او ثبت شد، ديگر توجهي به ميل يا عدم ميل ذاتي و دروني خود نمي‎كند؛ بلكه هميشه و در هر مورد خود را موظف مي‏بيند به اينكه “سخاوتمندانه“ عمل كند. بعد از حاكميت “ارزش“ها بر ذهن، انسان ديگر صداي باطن خود را نمي‎شنود، با فطرت و اصالت خود بيگانه مي‎شود، رابطه‎اش با حالات دروني خود قطع مي‎گردد و پديده‎اي كه از خارج بر ذهن او تحميل شده است حاكم بر رفتار، روابط و مجموعه‎ي زندگي او مي‎شود. بعبارت ديگر “انسان ماهيتي“ تبديل به “انسان اعتباري و قراردادي“ مي‎گردد.
(خوب توجه كنيد كه داريم در بررسي مسايل قدم به قدم جلو مي‎رويم.)
    مسأله‎ي ديگري كه همزمان با اين جريانات پيش مي‎آيد اين است كه از تراكم “تعبير و تفسير“ها در ذهن، يك پديده‎ي موهوم در حافظه‎ي انسان شكل مي‎گيرد كه آنرا بعنوان “من“ يا هويت رواني خويش خواهد شناخت. تا قبل از آشنايي با زبان “تعبير و تفسير“ انسان پديده‎اي به نام “من“ براي خود متصور نيست. حالات و كيفياتي معنوي در او وجود دارد، ولي از آنها “من“ نساخته است؛ زيرا برچسبي بعنوان اينكه فرضاً “تو آدم شجاع، متواضع، سخاوتمند، باعرضه يا بي‎عرضه‎اي هستي“ بر آن حالات نخورده است. اما بعد از اينكه حالات و رفتار بچه را به فلان “ارزش“ يا “بي‏ارزش“ي معنا و تفسير كرديم، يعني به وسيله‎ي توصيف‎ها و برچسب‎هايي آنها را مشخص كرديم و اين توصيف‎ها در حافظه‎ي او ثبت شد، از تراكم آنها يك مركز موهوم ذهني بوجود مي‎آيد كه بچه آنرا عبارت از “من“ يا هويت رواني خويش فرض خواهد كرد. (در بحث هفته آينده راجع به “من“ و اينكه چه ماهيتي دارد مفصلاً صحبت خواهيم كرد. اين اشاره‎ي مختصر فعلاً براي حفظ ارتباط مطالب كافي است.)
    ارزش‎هاي تعبير و تفسيري داراي كيفيت گسترشي است ـ مثل غده‎ي سرطاني. همين كه جرثومه‎ي آن در ذهن لانه كرد تشكيل يك كانون فساد را مي‎دهد كه روز بروز ابعاد گسترده‎تري پيدا خواهد كرد. از هر خصوصيت آن، خصوصيت و مسايلي ببار مي‎آيد و از آن خصوصيات و مسايل نيز خصوصيات و مسايل ديگري حادث مي‎شود. يكي از خصوصيات اساسي “ارزش‎هاي“ تعبيري كيفيت “مقايسه‎اي“ بودن آنها است. هر ارزش تعبيري و قراردادي تنها از طريق مقايسه با ضد خودش قابل تصور است. (و هر دوي آنها پيرايه‎هاي ذهني و اعتباري است.) شما اگر مثلاً “باعرضگي“ را با “بي‎عرضگي“ مقايسه نكنيد هيچكدام از آنها معنايي نخواهد داشت. اگر تصوري از “خست“ نداشته باشيد “سخاوت“ هم برايتان مفهومي ندارد. “كم‏رويي“ تنها در مقايسه با “پررويي“ قابل تصور است، “حقارت“ در مقابل “تشخص“ مي‎تواند معنا داشته باشد. تمام ارزش‎هاي پيرايه‎اي و قراردادي داراي چنين كيفيتي هستند. حال آنكه پديده‎هاي واقعي خودشان مستقل از ضد است. سرما يك كيفيت واقعي است كه بدون مقايسه با گرما هم قابل احساس است. (اگر چه ذهن ما به علت عادت به مقايسه، اين چيزها را هم از طريق مقايسه نگاه مي‎كند. و مقايسه حتي در امور واقعي هم به رنج انسان كمك مي‎كند. تو اگر گرماي شديد تابستان را با خنكي هواي بهار مقايسه نكني گرماي تابستان چندان رنجت نخواهد داد.)
    حالا توجه كنيد كه از خصوصيت “مقايسه‎اي بودن“ ارزش‎ها چه مسايلي ببار مي‎آيد. در مقايسه وجود رقابت مستتر است. اگر به خاطر رقابت نيست چه ضرورتي ما را وامي‎دارد تا در هر قدم از زندگي، خود و متعلقات خود را با ديگران مقايسه كنيم؟ آيا اين مقايسات دايمي حكايت بر آن نمي‎كند كه ما درگير نوعي مبارزه پنهان و رقابت با يكديگريم؟ خوب به روابط خود توجه كنيد ببينيد اينطور هست يا نه. من مي‎گويم بچه من ياد گرفته است از يك تا صد بشمارد؛ شما بلادرنگ مي‎گوييد بچه منهم شنا ياد گرفته است. من شعري از مولوي مي‎خوانم تا دانش مولوي‎شناسي خود را به رخ شما بكشم، شما هم فوراً حافظ‎شناسي خود را مطرح مي‎كنيد. اگر خوب توجه كنيم مي‎بينيم سراسر زندگي ما يك سلسله مقايسه است ـ و در پشت مقايسه رقابت نهفته است. البته مقايسه و رقابت هميشه صريح نيست، بلكه اغلب با توجيهات و لفافه‎هايي پوشيده است. ولي از مجموعه روابط و زندگي‎مان مي‎توان به روشني ديد كه در زير تمام توجيهات و لفافه‎ها جرثومه مخرب رقابت نهفته است. و اگر ريشه رنج‎ها و مسايل خود را بررسي كنيم مي‎بينيم ـ جز رنج‎هاي مادي و فيزيكي ـ هيچ رنج و مسأله‎اي نيست كه از بطن مقايسه و رقابت زاده نشده باشد.
    بديهي است بچه هم كه در جوّ محيط ما نشو و نما مي‎كند حقيقت قضايا را به خوبي و روشني مي‎بيند. مي‏بيند كه مثلاً پدر و مادرش در منزل يك جور لباس مي‎پوشند، يك جور غذا مي‎خورند، يك جور آداب و احترامات يا بي‎احترامي‎ها و ناسازگاري‎ها با يكديگر دارند كه با آنچه به ديگران نشان مي‎دهند بكلي متفاوت است. از اين رفتارهاي دوگانه و از وانمودها و نمايشات اين استنباط منطقي و صحيح براي بچه حاصل مي‎شود كه انگار بين انسان‎ها نوعي جنگ و مبارزه مرموز، زيركانه و اعلان نشده وجود دارد؛ و تمام ارزش‎ها و اصولي هم كه تحت عنوان “تربيت“ يا هر عنوان ديگر به او عرضه و تحميل مي‎شود درواقع ابزار و حربه همين جنگ و مبارزه است. و از اينجا يكي ديگر از اساسي‎ترين و مخرب‎ترين تغييرات در مسير و هدف زندگي انسان حادث مي‎شود. بعد از درك اين واقعيت كه مهم‎ترين هدف زندگي و روابط انسان‎ها را مبارزه و رقابت تشكيل مي‎دهد، انسان به معناي واقعي كلمه ديگر زندگي نمي‎كند، علاقه و توجه‎اش از زندگي و آنچه در آن مي‎گذرد سلب مي‎شود و به تنها چيزي كه مي‎انديشد مبارزه و كسب برتري “ارزش“ي است. انسان احساس مي‎كند كه در صحنه جنگ قرار گرفته است و بايد هرچه بيش‎تر حربه و ابزار اين جنگ را فراهم كند. بنابراين به تمام جريانات و پديده‎هاي زندگي تنها بعنوان وسيله و حربه جنگ نگاه مي‎كند. و اين امر او را خودبخود در مسير منفي و مخرب قرار مي‎دهد و پيش مي‎برد؛ مثل اينكه از متن زندگي خارج مي‎شود و وارد صحنه نبرد مي‎گردد. و خدا مي‎داند كه در اين تغيير مسير و هدف چه وخامتي نهفته است. بعد از آشنايي با ارزش‎ها بعنوان حربه مبارزه، انسان زندگي را از دست مي‎دهد. به معناي واقعي كلمه ديگر زندگي نمي‎كند، از زندگي واقعي باز مي‎ماند و تمام زندگي و هستي خود را وقف جنگ و مبارزه بر سر يك مقدار ارزش‎هاي هوايي و بي‎محتوي مي‎كند.
    در اين جريان انسان وسعت معناي زندگي را از دست مي‎دهد. تشبيهاً مثل اين است كه من در يك دشت وسيع و باز ايستاده‎ام، ولي به من مي‎گويند تو حق داري تنها به يك جهت نگاه كني. بعد از اينكه انسان با ديد رقابت وارد زندگي و روابط آن شد، هدف و معناي زندگي را خلاصه شده در جنگ و مبارزه مي‎بيند. چنان است كه انگار زندگي همين يك هدف و همين يك معنا را دارد. درست است كه من هدف‎هاي متفاوتي را دنبال مي‎كنم، درست است كه دست به فعاليت‎هاي گوناگوني مي‎زنم ـ كتاب مي‎نويسم، ثروت حاصل مي‎كنم، دنبال شهرت و منصب و مقام هستم و خيلي كارهاي ديگر ـ اما به همه آنها تنها از يك بعد نگاه مي‎كنم؛ همه چيز را بعنوان ابزار و حربه تفوق و پيروزي در جنگ و مبارزه پنهاني “ارزش“ها نگاه مي‎كنم. آيا در اين جريان كم ضايعه‎اي نهفته است؟ آيا زندگي تنها يك هدف و يك معنا دارد؟! وسعت زندگي را از دست دادن و در آن تنها يك بعد ديدن كم فاجعه‎ايست؟ ـ آنهم چه بعد دلهره‎آور، مخرب و تباه‎كننده‎اي!
    گفتيم از مجموعه ارزش‎هاي ثبت شده در ذهن مركز موهومي بوجود مي‎آيد كه بچه آنرا بعنوان “من“ خواهد شناخت. و گفتيم يكي از خصوصيات اساسي اين ارزش‎ها كيفيت “مقايسه‎اي بودن“ آنهاست. حالا ببينيم از اين جريان چه مسايلي ببار مي‎آيد. بديهي است كه وقتي مقايسه در كار باشد هيچكس نمي‎تواند ارزش‎ها را بطور مطلق از آنِ خود گرداند و “با ارزش‏ترين“ باشد. هميشه يك كسي پيدا مي‎شود كه ارزش‎هايش بر ديگري بچربد. علي ديروز حسن را زمين زده يا توانسته است سرود مدرسه را بهتر از او بخواند. من و شما هم به او گفته‎ايم “به‎به، چه بچه زرنگ و باهوشي“. (اين جرياني است متداول كه همه‎ي ما هم با آن آشناييم) با اين كار ما مدال نامريي “با ارزش‎تر بودن“ را به گردن علي انداخته‎ايم و او را از سكوي افتخار بالا برده‎ايم. امروز بجاي حسن احمد با علي كشتي مي‎گيرد و احمد، علي را زمين مي‎زند يا سرودش را بهتر از او مي‎خواند. ما هم عين همان ارزش‎هايي را كه ديروز به علي داديم از او پس مي‎گيريم و به احمد مي‎دهيم. فردا هم همين مدال‎ها از گردن احمد وبال گردن محمود يا ديگري مي‎شود. و اين جرياني است كه در تمام عمر انسان با آن پيش مي‎رود.
    خوب، از يك طرف “ارزش“ها را طوري به بچه القا و عرضه كرده‎اند كه به نظرش مي‎رسد اينها مهم‎ترين و عزيزترين چيزي است كه هر كس بايد داشته باشد؛ و او از همين ارزش‎ها يك مركز ذهني هم ساخته است كه آنرا بعنوان “من“ و بعنوان “هويت“‌و هستي رواني خويش مي‎شناسد. از طرف ديگر بعلت “مقايسه‎اي بودن“، وضع ارزش‎ها بسيار ناپايدار و غيرقابل اطمينان است. بعبارت ديگر انسان ساختمان رواني و هويت خود را بر پديده‎اي بنا كرده است كه هر لحظه دگرگون خواهد شد. هر لحظه متزلزل و از اين رو به آن رو خواهد شد. در اين صورت آيا انسان در يك ترس، دلهره، يأس، بي‎اعتمادي و احساس ناايمني عميق و هميشگي به سر نخواهد برد؟! (اميدوارم دوستاني كه كتابهايي مي‎خوانند از قبيل “چگونگي تقويت اعتماد به نفس“، يا دوستاني كه مي‎گويند “خوش به حال فلانكس كه اعتماد به نفس دارد“، به اين اصول توجه كنند. كدام “نفس“؟ كدام “اعتماد“؟ اعتماد به چه چيز؟ به پديده‎اي كه بنيانش بر يك مقدار ارزش‎هاي تعبيري،‌ قراردادي و هوايي است؟ به پديده‎اي كه چيزي جز سايه و تصوير نيست؟ آيا به چنين “نفس“ و “هويتي“ مي‎توان اعتماد كرد؟)
    در جريان مقايسه مدام ارزشي را به ما مي‎دهند و پس مي‏‎گيرند. با توجه به اينكه ارزش‎ها حيات،‌ هستي و هويت رواني ما را تشكيل مي‎دهند هر ارزشي كه از ما گرفته مي‎شود در حقيقت انگار يك تكه از وجودمان را كنده‎اند،‌ يك گوشه از حيات رواني ما را مختل كرده‎اند. در اينصورت چه احساس و تصوري نسبت به خود و ديگران پيدا خواهيم كرد؟ من احتياج دارم به اينكه از شما زرنگ‎تر، تواناتر،‌ باهوش‎تر، داناتر باشم. اين صفات براي من بسيار مبرم و حياتي است. اما در مقايسه‎ي با شما مي‎بينم كه اين صفات را ندارم. آيا در اينصورت احساس نخواهم كرد كه جاي يك چيز حياتي در وجود من خالي است؟ آيا احساس حقارت، نقص و بي‎ارزشي جزء هميشگي وجود من نخواهد بود؟ فكر مي‎كنيد علت اينكه ما هرگز از وضع موجود خود راضي نيستيم چيست؟ چرا هميشه در احساس حسرت ـ حسرت به خاطر چيزي كه فكر مي‎كنيم بايد داشته باشيم، و نداريم ـ بسر مي‎بريم؟ چرا بهر جا برسيم باز هم با عطش و ولع مي‎دويم تا بجايي ديگر برسيم؟ چرا هميشه به آينده نگاه مي‎كنيم؟ آيا در آينده زندگي كردن حكايت بر آن نمي‎كند كه در وضع موجود خود نقصي مي‎بينيم كه بايد آنرا در آينده جبران كنيم؟ اگر خوب توجه كنيم مي‎بينيم سراسر زندگي ما را اين جريان تشكيل مي‎دهد كه صبح كه از خواب بيدار مي‎شويم اين موضوع برايمان مطرح است كه: “من يك شخصيت ناقص و نامطلوب دارم و بايد آنرا تبديل به شخصيت ديگري جز اين كه هست گردانم.“ و اين جريان در تمام طول عمر ادامه دارد.
    با توجه به اين كيفيات آيا ما مي‎توانيم احساس مطلوبي نسبت به يكديگر داشته باشيم؟ هر يك از ما براي ديگري يك عامل خطرناك و تهديدكننده‎ايم و بنابراين بشدت از يكديگر مي‎ترسيم. در اين صورت آيا طبيعي نيست كه از يكديگر عميقاً نفرت و بيزاري داشته باشيم؟ تا زماني كه مقايسه و رقابت حاكم بر روابط انسان‎هاست، اميد عشق و محبت اصيل يك امر محال است. تا وقتي رقابت وجود دارد،‌ احساس حقارت و ترس هم وجود خواهد داشت؛ و ايندو مخل عشق و هرگونه احساس مطلوب‎اند. اگر ارزش‎هاي ما بر ديگران بچربد نتيجه‎ي آن احساس نوعي سرمستي نخوت‎آلود و در عين حال توأم با هراس و دلهره خواهد بود. زيرا ارزش‎هايي كه احساس سرمستي در ما ايجاد كرده‎اند هر آن ممكن است از ما گرفته شوند. شما امروز رئيس هستيد ولي فردا ممكن است نباشيد. و اگر ارزش‎هاي ديگران بر ما بچربد نتيجه‎ي آن احساس حقارت،‌ ناكامي،‌ حسرت و نفرت خواهد بود. و آنچه در رابطه‎‏‎ي رقابتي و مقايسه‎اي ابداً وجود ندارد احساس تساوي و برابري است. رابطه‎ي ما را ارزش‎ها تعيين مي‎كنند. و مي‎دانيم كه ارزش‎هاي تعبيري محدود به يكي دو تا نيست. صدها ارزش متفاوت هويت ما را تشكيل داده است. در زمينه بعضي از آن‎ها احساس برتري و در زمينه بعضي ديگر احساس عدم برتري داريم. بنابراين رابطه‎ي ما با يكديگر يك رابطه دوگانه و متضاد است، معجوني است از احساس نخوت و احساس حقارت. (البته به دلايلي كه بعداً روشن خواهد شد، احساس حقارت بيشتر از احساس نخوت است. احساس نخوت درواقع سرپوشي است براي پوشاندن احساس حقارت). لابد توجه كرده‎ايد كه ما در اولين برخورد با هر كس چه وضع نگران، مردد و ناآرامي پيدا مي‎كنيم. علت اين ناآرامي و ترديد آنست كه برايمان روشن نيست چه جبهه‎اي بايد انتخاب كنيم. در چند لحظه‎ي اول برخورد شروع مي‎كنيم به برآورد ارزش‎هاي طرف. اگر ديديم ارزش‎هايش بر ما مي‎چربد وضع و رفتار زيردستانه به خود مي‎گيريم، و اگر برعكس بود رفتارمان را هم متناسب با كسي كه برتر است تنظيم مي‎كنيم. در اولين آشنايي اولين چيزي كه از طرف مي‎پرسيم، شغل او است. بوسيله تعيين شغل او مي‎خواهيم نوع جبهه‎ي خود را در مقابل او مشخص كنيم.
    رابطه‎ي “ارزشي“ حكايت ضمني بر يك اصل ديگر هم مي‎كند؛ و آن اين است كه ما با جوهر و ماهيت انساني يكديگر در رابطه نيستيم. من با ماهيت انساني شما كاري ندارم. براي من ارزش‎هاي اعتباري شما مهم است. زيرا از وقتي چشم به جهان باز كرده‎ام تمام مشغوليت و سروكارم با “ارزش‎ها“ بوده است نه با ماهيت‎ها. پس رابطه‎ي ما رابطه‎ي “ارزش“ با “ارزش“ است، نه رابطه انسان با انسان. به عبارت ديگر چنين رابطه‎اي رابطه‎ي دو شيئي است، نه دو انسان؛ رابطه دو تصوير است، نه رابطه‎ي دو انسان با ماهيت و جوهر انساني خويش. من وقتي به ملاقات شما مي‎آيم، در حقيقت و در باطن امر به ملاقات هويت اعتباري شما، يعني به ملاقات آن پديده‎اي مي‎آيم كه بصورت “رئيس“ و صاحب مقام مثل سايه‎اي نامريي به شما چسبيده است.
    و تازه اين رابطه هم واقعاً رابطه نيست، بلكه يك وضعيت طفره و گريز و دفاع دارد. ارزش‎ها براي ما حكم يك سپر و قالب را دارند كه با يك كيفيت دفاعي هميشه خود را در پشت آن پنهان مي‎كنيم. توجه نكرده‎ايد كه چگونه براي يكديگر گارد شخصيت مي‎گيريم؟ چگونه در شناساندن خود به ديگران محتاطانه پيش مي‎رويم و نمي‎گذاريم ديگران از حد معيني به حريم خصوصي دنياي ارزشي ما نزديك‎تر بشوند؟
    مسأله‎ي ديگري كه از رابطه‎ي رقابتي و مقايسه‎اي ببار مي‎آيد اين است كه انسان خودبخود بطرف يك زندگي سطحي،‌ نمايشي، متظاهرانه و بي‎عمق كشانده مي‎شود. بعد از اينكه انسان در صحنه‎ي جنگ قرار گرفت و همه چيز را بعنوان ابزار رقابت نگاه كرد علاقه‎اش خودبخود به نفس پديده‎ها و بخاطر خود آنها از بين مي‎رود و امور زندگي را نه تنها فقط از يك بعد نگاه مي‎كند، بلكه همان يك بُعد را هم بطور اصولي و اساسي نگاه نمي‎كند. به هر چيز فقط تا آن حد علاقه و توجه پيدا مي‎كند كه بتواند بوسيله‎ي آن برتري خود را نسبت به رقباي شناخته و ناشناخته احراز نمايد. فرضاً شما مشغول ياد گرفتن يك زبان خارجه هستيد. اگر علاقه‎ي شما به نفس آن زبان باشد، يادگيري‎تان يك كيفيت عميق و اساسي خواهد داشت. ولي اگر داريد آنرا براي اين مي‎آموزيد كه به ديگران نشان دهيد شما هم يك زبان خارجه مي‎دانيد، در ياد گرفتن فقط تا آن حد پيش مي‎رويد كه اين نيت و مراد حاصل شود. وضع ما مثل سربازي است كه فقط سعي مي‎كند سلاح خود را به دشمن پر جلوه دهد. اگر سلاحش پوچ هم بود مهم نيست. مهم فقط اين است كه دشمن را در اين تصور نگه دارد كه سلاحش پُر است.
×  
    دنباله‎ي همين بحث را هفته‎ي آينده ادامه مي‎دهيم. ولي قبل از اينكه بحث امروز را تمام كنيم ذكر چند نكته‎ي فرعي را لازم مي‎دانم. نكته‎ي اول توجه به اين مطلب است كه بحث ما درباره‎ي يك موضوع فرضي يا يك انسان فرضي نيست، بلكه به يك شكلي كه اميدوارم قابل درك باشد، داريم وضع موجود خودمان را بررسي و روشن مي‎كنيم. بنابراين بايد توجه داشته باشيم كه تمام مسايل و خصوصياتي كه توضيح مي‎دهم هم‎اكنون در من و شما وجود دارد. رابطه‎، زندگي و ديد رقابتي‎اي كه از بچگي بر ما تحميل شده است هم‎اكنون هم حاكم بر روابط ما هست.
    نكته‎ي ديگر اين است كه ترسيم فعلي ما خيلي كلّي است. اصول خصوصيات و مسايل ناشي از ديد و رابطه‎ي “تعبير و تفسيري“ را روشن مي‎كنيم و مي‎گذريم. بنابراين توجه داشته باشيم كه مسايل منحصر به همين‎هايي نيست كه ما ذكر مي‎كنيم. ساير مسايل را هر يك از ما بايد در زندگي واقعي خود بررسي كنيم و بشناسيم. در هر موضوع يكي دو مثال بعنوان نمونه مي‎آوريم. ولي شما مي‎توانيد نظير همان نمونه‎ها را در كليه‎ي شئون زندگي و روابط خود ببينيد. مثلاً در مورد زندگي سطحي و نمايشي، ياد گرفتن يك زبان خارجه را مثال مي‎زنيم؛ ولي من و شما مي‎توانيم همين كيفيت “نمايشي بودن“ را در تمام زمينه‎هاي ديگر زندگي خود نيز ببينيم. يا وقتي مي‎گوييم انسان از دنياي واقعيات بريده و در عالم ارزش‎هاي “خودساخته“ بسر مي‎برد معنايش اين است كه در تمام زمينه‎ها اينطور است. فرضاً شما به ارزش اعتباري شغل‏تان بيشتر اهميت مي‎دهيد، توجه داريد و به آن فكر مي‎كنيد تا به خود كاري كه عملاً انجام مي‎دهيد. ارزش اعتباري‎اي كه براي مبل و ماشين خود قايليد چنان ذهن شما را بخود مجذوب و مشغول داشته است كه به واقعيت مبل و ماشين توجهي نداريد. اگر ازدواج كرده‎ايد، ارزش اعتباري شوهر داشتن براي شما مهم‎تر از خود شوهر است. اگر ازدواج نكرده‎ايد بي‎ارزشي شوهر نداشتن بيشتر از واقعيت شوهر نداشتن اسباب رنج شما است. نوع زن يا شوهري كه انتخاب مي‎كنيد بيش از آنچه بستگي به كيفيات واقعي داشته باشد تحت تأثير ارزش‎هاي اعتباري است. بطور كلي “ارزش“ها حاكم بر ما است، نه واقعيات.
    آخرين نكته اين است كه سعي مي‎كنيم در پايان هر يك از اين جلسات، از طريق بحث آزاد موضوعات را روشن كنيم تا ابهامي باقي نماند. منها در مورد بحث امروز بايد يادآوري كنيم كه موضوع نيمه‎كاره است. هنوز تمام خصوصيات رابطه‎اي را كه به آن رابطه‎ي “تعبير و تفسيري“ مي‎گوييم، روشن نكرده‎ايم. بنابراين اميدوارم در طرح سؤال شتاب نكنيد تا ترسيممان قدري كامل‎تر بشود؛ يا اگر مي‎خواهيد سؤالي مطرح كنيد با توجه به ناقص بودن ترسيم مطرح كنيد. به قول مولوي ما امروز فقط گفته‎ايم “لا اله“، ولي منظورمان “لا اله الا الله“‌ است. بنابراين شما بايد حوصله كنيد تا “الا الله“ش را هم بعداً بگوييم. پس اگر امروز سؤالي مطرح شود كه مربوط به “الا الله“ باشد بايد بگذاريم براي بعد. من حرف ديگري ندارم.

×××



-----
 
برای تهیهٔ این کتاب با ما تماس بگیرید.

+ در صورتیکه قبلاً این کتاب را مطالعه کرده‌اید و مایلید نظری دربارهٔ آن بنویسید، در بخش نظرات (در پایین، قسمت "ارسال يک نظر")، می‌توانید نظرتان را بنویسید تا بر روی همین صفحه قرار گیرد.



  

۱۴ نظر :

E گفت...

بسيار پرمحتوا و آگاهي دهنده و بيانگر جوهر انديشهء آقاي مصفا است. اين کتاب بهتر و بيشتر توسط کساني قابل درک است که وجود فکر زايد را در خود حس کرده‌اند.

Nobody گفت...

اين کتاب اصلی‌ترين کتابی هست که اصول ديدگاه آقای مصفا در آن آمده. ايشان اولين کتابی را که برای خواندن معرفی می‌کنند، همين کتاب است. بسيار غنی و بدور از زوائد و پراکنده‌گويی است.

سعید گفت...

معمولا ما آدمها بعد از یک مطالعه تاثیرگذار خوراک ذهنی تازه و چشم انداز جدیدی برای سیر آفاق فکری خود پیدا میکنیم اما بعد از خواندن تنها چند صفحه از این کتاب اگر از حداقل آمادگی ذهنی برخوردار باشید درست مثل نئو فضای وحشت انگیز ماتریکس را حس خواهید کرد. به امید روزی که به درک حقیقت وجود خود نائل شویم.

b گفت...

نوبسنده متاسفانه با فلسفه علم آشنايی ندارد. بنابراين براي ذهن‌های ساده حرف‌هايش حکم کلمات قصار را دارد ولی برای ذهن‌های عميق سطحی بودن آن اشکار است . برای مثال نويسنده خواندن کتاب‌های نظری را منع می‌کند! يا نويسنده منابع خود را که کريشنامورتی و ... باشد معرفی نمی‌کند. يا اصولا متوجه نيست که بهم خوردن رابطه عين و ذهن به آن شدتی که مورد نظر اوست هرگز اتفاق نمی‌افتد. ترس همچنان سرجايش هست همچنانکه نويسنده نتوانسته است از آن بگريزد! مطالب زياد است که بماند برای بعد. با اينهمه تاثير کتاب مثل آثار کريشنامورتی موقتی است و هنگاميکه آدمی با واقعيت‌های عينی جامعه مواجه می‌شود در آنی ناپديد می‌گردند.
ارزش‌ها قراردادی هستند ولی برای جوانان ابزارند. انگیزه‌اند . برای سن آقای مصفا ارزش مهم نيست. کنار گذاشتن ارزش‌ها بمعنای مردن است. زبان جامعه زبان ارزشی است . ولی عقلانيت به ما کمک می‌کند که فريب ارزش‌ها را نخوريم. اینجا منطق فازی لازم است. شدن برای جوان يک ضرورت است. رفتن برای افراد مسن يک ضرورت است. جلوی شدن‌ها را نگيريم. عرفان هزار سال است که دارد اين کار رامی‌کند. بس است.

Nobody گفت...

اين کتاب يک کتاب "عالمانه" و "دانشمندانه" نيست و از روي دانش و سواد نوشته نشده است، افرادي که به اين کتاب (و بطور کلي آثار مصفا) با ديد سواد و دانش نگاه مي‌کنند و نياز به "ذکر منبع و مأخذ" دارند، لب و جان اين کتاب و اينگونه کتاب‌ها را نگرفته‌اند. (محو مي‌بايد نه نحو اينجا، بدان...). کلی‌گويی، شعار و مغلق‌پراکني هيچگاه جلوي نورفشاني ماه را نمي‌گيرد. خواندن اين کتاب و ديگر کتابهای مصفا و کريشنامورتی از روي سواد و دانش، ره بجايي نمي‌برد، بلکه بايد آن را در خود حس کرد و ديـد. با بينش بايد خواند، نه با دانش. چرا که "خود حقيقت نقد حال ماست آن". داستان نحوی و کشتيبان در مثنوی اين موضوع را خوب توضيح داده است. همينطور بارها و بارها کريشنامورتي به مخاطبانش اين موضوع بينش را گوشزد مي‌کند. کتاب تفکر زايد و آگاهي آقاي مصفا از اصلي‌ترين و محوري‌ترين و پرمحتواترين آثار وي است.

نادر گفت...

اين کتاب از نظر من مزيت خاصی دارد و آن اين است که اصول خودشناسی را بسيار ساده توضيح داده است (نبايد اين مزيت را دست کم گرفت) دوما اينکه تقريبا همه اصول خودشناسی را گوشزد کرده است و اگر کسی علاقه به شناخت خود داشته باشد بهترين کتاب است و اگر هم علاقه‌ای نداشته باشد احتمالا کتاب جالبی نخواهد بود. البته من (آگاهی) را پرمحتواترین کتاب ایشان میدانم ولی برای شروع (تفکر زائد) بهتر است.

پرویز گفت...

من حرفهای نادر رو در مورد اين کتاب کاملاْ قبول دارم. و اضافه می‌کنم که من چندين بار اين کتاب رو خوانده‌ام و حتی يک جملهء زائد و بيهوده در اين کتاب نديدم. روشن و واضح موضوعات توضيح داده شده‌اند. و اگر کسی بعد از اين کتاب، کتاب آگاهی را بخواند خيلی خيلی مفيد است. و برعکس اکثر کتابهای روانشناسی که آدم را تخدير می‌کند و آدم را هپروتی بار می‌آورد، اين کتاب اثر هی زننده دارد بطوريکه بعضی وقتها آدم می‌ترسد ادامه بخواندنش دهد چون آدم را با خودش روبرو می‌کند! من شخصاْ بعد از خواندن کتابهای مصفا ديگر خواندن کتابهای روانشناسی را ترک کرده‌ام، چون آنها چيزی جز سرگرمی انسان در "خود"ش برای انسان ندارد. اما اين کتاب انسان را متوجه خطر "خود" يا همان هويت‌فکری - که چه نام دقيقی هم هست - می‌کند.

ناشناس گفت...

من سوالی داشتم اگر ارزشهایی مثل سخاوت و از خود گذشتگی و کلا ارزشهای انسانی امروزه مانع از دیدن ودرک حقیقی است پس انسانهای اولیه ای که زبان گفتاری نداشتند که این ارزشهارا اعتباری دهند باید به عشق حقیقی رسیده باشند و زندگی واقعی را تجربه کرده باشند !!آیا اینچنین بوده؟

مهرداد گفت...

البته من فقط اونچیزی رو خوندم که اینجا گذاشته ، نه بیشتر. مطالب خوبیه البته معلمین اخلاق و عرفان هم که از بند ظواهر دین رها شده و بالاتر رفتن هم همین مسایل رو به گونه ای خیلی ملموس تر بیان می کنند. مثلا ریاکاری نکردن یعنی اسیر ارزش های جامعه نبودن و یا کینه به دل نگرفتن یعنی اثر کار بد دیگران را در همانجا رها کردن یا مذمت مال اندوزی و به عوض آن کمک به نیازمندان یعنی برای تعریف دیگران یا تفاخر دنبال خانه و ماشین انچنانی نبودن و لذت نیکی را که یک واقعیت است درک کردن. و یا اعتقاد به بخشنده و توبه پذیر بودن خدا یعنی خودخوری نکردن و تفکر زاید نداشتن. آدم با خوندن این کتاب ها شاید بتونه مسلمون تر هم یشه، یه مسلون واقعی.
ولی کسی که اسلام گریزه یا دنبال بدست آوردن بهونه برای بعضی از کارها یا رها شدن از بند تمام غصه هاست مطمئن باشه به واقعیت حرف های این کتاب هم نخواهد رسید.

حبیب گفت...

کتاب «تفکر زائد» برداشتهایی را بیان کرده است که مورد توجه و مد نظر نویسنده کتاب بوده است. البته این نگرش را نمیشود کاملا اشتباه دانست. اما نمیشود آن را از هر جهت کامل هم در نظر گرفت، اینها خطوط مورد نظر نویسنده است که در جای خود بسیار بی نظیر و منحصر به فرد هستند.و میتواند دری برای ورود به عالم خود شناسی محسوب شود. اما در خیلی جاهای آن مشکلاتی هم به نظر میرسد. و این البته چیز غیر عادی ای نیست. مثلا یک نوع قطعیت گرایی از همان اول در نوع بیان به نظر میرسد. مثلا در ابتدای کتاب آمده: « ذهن ما عادت كرده است به اينكه جريانات و رويدادهاي زندگي را از دو جنبه و ديد نگاه كند و با آنها دو نوع رابطه داشته باشد: يكي ديد يا رابطه‎ي واقعي ديگري ذهني.» از کجا این تفکیک آمده؟ آیا فقط همین دو نوع دید هست؟ ترکیبی بین اینها نیست؟ و دیدهای دیگری وجود ندارد؟ خود اینها اصلا چی هستند؟ واقعیت چی هست؟ واقعیت از دید کی؟ و مگر میشود واقعیت و ذهن را از هم جدا کرد؟ جای روح و روحیلت غیر خیالی کجاست؟ ارزشهای غیر خیالی چی؟ چه درجایی در این تقسیم دارند؟ درکی که ما از جهان داریم هیچ ارتباطی به ذهن ندارد؟ من به تعبیر و تفسیر به اون معنا که در کتاب مطرح شده کاری ندارم. ولی ما واقعیت را با ذهن خودمان درک مینیم. این بیان قطعی نگر مزاحم فهم جریان مورد بحث در طول کتاب هست. که با یک ویرایشهایی میشود در عین این که مطلب بیان شده، این اشکالات رفع بشود. من این مطالب را بعد از حدود بیست سال آشنایی با این آثار میگویم. اگر معایب نوشتاری کتاب کمتر شود جنبه های صدمه زننده آن میتواند از بین برود.چون این خطوط قطعی و بستن مسائل در یک چهار چوب قطعیت گرا میتواند موجب آسیب به ذهن و رفتار و شخصیت و ارتباط خصوصا جوانها بشود و در زندگی آنها اثرات منفی و بد و حتی خطرناکی داشته باشد.با تمام ین حرفها نمیشود منکر موشکافیها و کمکهایی که در کتاب در جهت شناخت شده گردید و امیدوارم که نویسنده در این مورد با نظر تامل و تجدید نظر و تکمیل مطالب برآید.

ناشناس گفت...

برای من که دانشجوی روانشناسی ام موضوعات را روشنتر کرد

Unknown گفت...

This is a work of art.

Unknown گفت...

This is a work of art.

ناشناس گفت...

ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ اﺳﺖ. ﻣﻦ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ اﮔﺮ ﻗﺮاﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺎ اﺭﺯﺷﻬﺎﻱ ﻭاﻗﻌﻲ ﺭﻭ ﺟﺎﻳﮕﺰﻳﻦ ﻛﻨﻴﻢ ﻳﻪ اﻧﻘﻼﺏ ﻻﺯﻣﻪ ' ﻣﺜﻞ اﻳﻦ ﻣﻴﻤﻮﻧﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻴﻢ ﭘﺎﻳﺘﺨﺖ ﺭﻭ اﺯ ﺗﻬﺮاﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺩﻳﮕﻪاﻱ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ ' ﻓﻌﻼ ﺭﻭاﺑﻄ ﺁﺩﻣﻬﺎ ' ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩﻫﺎ ' ﺷﻬﺮﻫﺎ ' ﻛﺸﻮﺭﻫﺎ ﺑﺮ ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺎﺱ ﺗﻨﻆﻴﻢ ﻣﻴﺸﻪ ' ﺭﻳﺴﻚ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺎ ﺭاﻩ ﺩﻳﮕﻪاﻱ ﺭﻭ ﺑﺮﻳﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺎﻻﺳﺖ ' ﺳﻴﺴﺘﻢ ﺑﺎﻧﻜﻲ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻗﻴﻘﺎ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻳﻪ ﻫﻤﭽﻴﻦ ﻭﺿﻌﻴﺘﻲ ' اﺭﺯﺵ ﻭاﻗﻌﻲ ' اﺭﺯﺵ ﺗﺨﻴﻠﻲ ' اﮔﺮ اﺯ ﻓﺮﺩا ﻗﺮاﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ اﺭﺯﺵ ﻭاﻗﻌﻴﺶ ﺭﺩ و ﺑﺪﻝ ﻛﻨﻦ اﻗﺘﺼﺎﺩ ﺩﻧﻴﺎ اﺯ ﻫﻢ ﻣﻴﭙﺎﺷﻪ ' اﺯ ﻃﺮﻓﻲ اﺩاﻣﻪ اﻳﻦ ﻭﺿﻊ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻓﺮﻭﭘﺎﺷﻲ ﻣﻲاﻧﺠﺎﻣﻪ ' ﻣﺜﻞ اﻳﻨﻜﻪ ﺩاﺳﺘﺎﻥ ' ﺩاﺳﺘﺎﻥ اﺭﻩس

ارسال یک نظر

» لطفاً نظر خود را به خط فارسی بنویسید.

» اگر مایل به تماس با مدیر سایت یا محمدجعفر مصفا هستید، فقط از طریق صفحهٔ "تماس با ما" و ارسال ایمیل اقدام کنید.