مصاحبه‌ با شبکهٔ تلوزيونی ITN


مصاحبهٔ شبکهٔ تلوزیونی ITN (خانم رحمانی) با محمدجعفر مصفا:

   با کلیک بروی دکمهٔ پخش صدا می‌توانید این مصاحبه را گوش دهید و در ادامه، می‌توانید متن این گفتگو را بخوانید:



 
   همچنین می‌توانید فایل صوتی این گفتگو را از لینک مستقیم زیر دانلود نمایید و با هر برنامه یا دستگاه پخش‌کنندهٔ mp3 گوش دهید. براي دريافت فايل، روي لینک دریافت مستقیم، با كليد سمت راست ماوس، كليك كرده و Save Target As را انتخاب نمائيد:

 
» چنانچه احیاناً نتوانستید از روش‌های فوق استفاده نمایید، از پوشهٔ مربوط به فایل‌های مصاحبه‌ها در یکی از سه آرشیو بزرگ سایت می‌توانید دانلود نمایید:








متن این گفتگو:

  + متن زیر را بصورت فایل pdf از اینـجـا دریافت نمایید.

 
 خانم رحمانی (مجری برنامه): خیلی از عزیزان دوست دارند که شما یک بیوگرافی از خودتان ارائه بدهید. البته شما در ایران یک اسم بسيار شناخته‌شده‌اي هستید، منتها یک عده ممکن است این سعادت را نداشته باشند که با شما آشنا باشند. یک مقداری درباره خودتان، کتاب‌هایتان، از کی شروع کرده‌اید و خلاصه این‌که درباره خودتان صحبت کنید.

مصفا: اولین کتابی که من نوشتم با نام (خانوادگی) "پریشان" منتشر شده است فامیل من سابقا پریشان بوده است و در جوانی آن را به مصفا تغییر دادم. الان همه برادرانم فامیلشان پریشان است و فقط فامیل من یک نفر مصفا است و فکر می‌کردم که با تغییر فامیل خیلی تغییرات ایجاد می‌شود... به هر حال اولین کتابی که نوشتم به نام ساتیاگراها است. ساتیاگراها یک اصطلاح سانسکریت است که نام فلسفهٔ گاندی است. یعنی "عدم خشونت" و "مبارزهٔ منفی". به مجموعهٔ فلسفهٔ گاندی ساتیاگراها می‌گویند. اولین کتابی که من نوشتم و فکر می‌کنم موسسهٔ "ابن سینا" آن را منتشر کرد همین کتاب بود. بعد از آن در خط خودشناسی قرار گرفتم و بر اساس سیستم کارن هورنای بمدت 12 سال خیلی سیستماتیک شروع به خودکاوی نمودم و تجربه‌ای را که در این رابطه حاصل کردم در کتاب "زندگی و مسائل" نوشته‌ام. که هورنای چه سیستمی دارد، چه نکات ضعفی دارد، چه ابعاد قوی‌ای دارد، همه این‌ها را تحلیل کرده‌ام. بعد از ۱۲ سال از هورنای به کلی منفک شدم. به دلیل این که کشف کردم سیستم هورنای انسان را خیلی دقیق با هستی روانی خودش آشنا می‌کند، منتها روشی برای این که انسان را از این زندانی که برای خودش ساخته خارج کند، ندارد. انسان را متوجه این معنا نکرده که انسان یک زندانی به نام "خود" ساخته است و این زندان یک رویا است. به جای این که هورنای به ما بگوید که سعی کنید از خواب بیدار بشوید، هر چه بیشتر و دقیق‌تر ابعاد این زندان را بر انسان باز نموده. و این یک عامل فریب انسان است. البته نکات دقیقی هم دارد. یک مقداری ذهن انسان را دقیق‌اندیش و به اصطلاح من، ریاضی‌اندیش می‌کند. بعد از ۱۲ سال که از هورنای جدا شدم به هندوستان رفتم و در مکتب‌های بودایی یک مقداری مطالعه کردم و رفته رفته متوجه شدم که شباهت عجیبی بین مثلا سیستم کریشنامورتی  -که نزدیک به سیستم‌های بودایی است- و مولوی وجود دارد. بعد از این که از هندوستان برگشتم اولین کتابی که نوشتم کتاب "تفکر زائد" بود که حکم کلید باصطلاح سیستم جدید نگرش من را دارد. بعد کتاب "با پیر بلخ" را که تفسیر مثنوی است و شباهت‌هایی که با کریشنامورتی دارد، نوشتم.

مجری برنامه: مهم‌ترین قدمی که شخص در مسیر خودشناسی باید بردارد چیست؟ و چه مانعی باعث می‌شود که این قدم را برندارد؟

مصفا: بسیار مشکل است که ما مشخصاً یک عامل را ذکر کنیم، در مورد هر دو سئوال. انسان با یک عامل، اسیر "خود" یا self نشده، که حالا با یک عامل جدا بشود. عوامل بسيار متعددی در یک جریان تاریخی انسان را اسیر پدیده‌ای کرده است که ما به آن "خود" می‌گوییم. اکنون رهایی از "خود" یک موانعی دارد و یک راه‌های عملي برای رهایی. مولوی یک اشاره‌ای دارد و می‌گوید:
آنکه در چه زاد و در آب سیاه          او چه داند لطف دشت و رنج چاه
    یکی از موانع ما این است که رنج درون چاه "خود" را حس نمی‌کنیم -  یعنی این رنج‌‌ها و اندوه‌ها و ادبارها - را حس نمی‌کنیم، نتیجتا انگیزه ای نداریم برای این‌که از این شبکه، از این چاه خودمان را نجات بدهیم. این از یک طرف و از طرف دیگر زیبایی برون این چاه را هم درک نمی‌کنیم. برای این که یک عمر درون این چاه و نکبت‌های آن بوده‌ایم. بنابراین ادراکی از آن گلستان برون از این چاه نداریم. نتیجتا نه وخامت چاه انگیزهٔ ما است، و نه آن زیبایی دشت برون چاه. ما باید هر چه بیشتر این رنج‌ها را حس کنیم. رنج‌های زیستن با "خود" را حس کنیم، آنگونه که مولوی می‌گوید:
باز خر ما را از این نفس پلید             کاردش تا استخوان جان رسید
    ما باید این نفس پلید را با تار و پود وجودمان حس کنیم. این یک انگیزه می‌شود برای خروج از چاه.
    اما چه عواملی ما را در این بازی پوچ و پر ادبار نگه می‌دارد؟ مهم‌ترین عامل بازدارندهٔ ما از رهایی  - متاسفانه - خشم فوق‌العاده شدید است. در ابتدا جامعه ضرورت یک هستی را، ضرورت داشتن یک هویت روانی را به ما القاء می‌کند و ما با این ضرورت بزرگ می‌شویم. اما کم‌کم متوجه می‌شویم که جامعه، یعنی خود آن عواملی که این ضرورت را به ما القاء کرده‌اند، خودشان هم آن را جدی نمی‌گیرند! بنابراین ضرورت آن هستی یا هویت‌فکری در ذهن ما از بین می‌رود. آن چیزی که می‌آید و جایگزین آن می‌شود، به دلیل فشارهایی که عوامل محیط بر ما وارد کرده، خشم است. جامعه، محیط من، مادر، پدر و معلم، همه به من می‌گویند "تو بی‌عرضه‌ای"، "تو حقیری" و من را می‌دوانند به دنبال "تشخص". ولی من هر چه به دنبال "تشخص" می‌دوم، می‌بینم به جایی نمی‌رسم. نتیجتا احساس تنش پیدا می‌کنم. احساس یک بچه را پیدا می‌کنم که هر چه خودش را بالا می‌کشد تا مثلا یک شکلات را از لب طاقچه بردارد، می‌بیند نیست، دستش نمی‌رسد. در حقیقت جامعه به من گفته است "تو حقیری" و من بابت "حقارت" رنج می‌کشم. ولی من هر چه به دنبال "تشخص" می‌دوم، انگار سراب است! هر چه من می‌دوم، انگار او هم می‌دود! برای این که "تشخص" یک سایه است. هم "حقارت" یک سایه است و هم "تشخص"، منتها من انسان "حقارت" را یک واقعیت تصور می‌کنم. "تشخص" یک خیال است، یک توهم است که به سویش می‌دوم. نتیجتا من می‌بینم جامعه ستم عمیقی در حق من روا داشته. این باعث می‌شود که من نسبت به جامعه حالت خشم پیدا کنم. باید از جامعه انتقام بگیرم و آن چیزی که می‌تواند وسیله انتقام گرفتن من از جامعه بشود، همین پدیده‌ای است که به آن "خود" می‌گوییم. من یک مثالی در جایی زده‌ام که اگر امروز تمام انسان‌های روی کره زمین بمیرند و فقط من یک نفر باقی بمانم، هویت‌فکری یا تفکر زائد به کلی از بین می‌رود. پس چرا از بین نمی‌رود؟ برای این که من می‌خواهم این را تو سر شما بزنم. می‌خواهم بزنم تو سر حسن، تو سر رقبا. یعنی به دلیل ستم‌هایی که جامعه بر من روا داشته، من خشم عظیمی نسبت به جامعه دارم، و اکنون این "خود" را می‌خواهم به عنوان یک وسیله‌ای برای کوباندن دیگران بکویم به سرشان. این است که از دست نمی‌دهمش. بنابراین این یک عامل و مانع رهایی است.

مجری برنامه: خانم شيرين از انگليس پرسيده‌اند: در صفحهٔ ۱۸۸ کتاب با پیر بلخ، شما از "بینش" صحبت می‌کنید و می‌گویید که "بینش"، غیر از اندیشه است. من متوجه مقصود شما نمی‌شوم. مگر نه این است که ما با تفکر بینش پیدا می‌کنیم و اگر تفکر نکنیم پس چطور می‌توانیم بینش پیدا کنیم؟ به نظر من این هر دو با هم یکی هستند. نظر شما چیست؟

مصفا: ایشان کاملا متوجه منظور من نشده‌اند. سه موضوع وجود دارد. یکی اندیشه است. نقش اندیشه و اندیشیدن ارتباط با علوم واقعی و واقعیت‌های زندگی است. برای اندیشه همیشه یک موضوع واقعی وجود دارد. و انگیزهٔ اندیشه نیاز است. مثلا من نیاز به تغذیه دارم، می‌اندیشم که چه غذایی فراهم کنم و چگونه فراهم کنم. یا من نیاز به سرپناه دارم، می‌اندیشم که چگونه سرپناهی برای خودم بسازم. نقش اندیشه رفع نیازهای واقعی است و ارتباط با علوم و واقعیت‌های زندگی دارد. موضوع دیگر، توهم است. توهم همان پدیده‌ای است که از آن، self درست شده است. تفکر زائد یا هویت فکری درست شده است. وقتی من به خودم می‌گویم "من آدم حقیری هستم"، در حقیقت دارم یک خیال می‌کنم، یک توهم می‌کنم و توهم با اندیشه فرق می‌کند. فرق اندیشه با توهم این است که اندیشه یک موضوع واقعی دارد. من به این درخت می‌اندیشم. درخت موضوع اندیشهٔ من است. ولی وقتی من می‌اندیشم که "من آدم حقیری هستم"، اگر این اندیشه را بردارم، از "حقارت" چه باقی می‌ماند؟ هیچ چیز از آن باقی نمی‌ماند. یعنی این که توهم یا به عبارت دیگر "خود" ما به ازاء ندارد، واقعیت ندارد، فقط خیال است. حال اگر که من نیاز واقعی نداشته باشم، یعنی این که اکنون من نه احساس گرسنگی می‌کنم که به غذا بیندیشم، و نه احساس سرما می‌کنم که به سرپناه بیندیشم، و خرد من هم آن قدر پیش رفته که می‌دانم نباید به "حقارت" بیندیشم، چون پدیده واقعی به نام "حقارت" وجود ندارد، حقارت یک توهم است، پس من هم اکنون در ذهنم نه توهم دارم، نه توهم حاکم بر ذهن من است و نه نیاز به اندیشه‌های واقعی وجود دارد. در آن حالت که نه توهم هست و نه انديشهٔ واقعی، حالت ذهنی و وجودی من حالت "بینش" است. "بینش" ارتباطی با اندیشه و توهم ندارد. به عبارت دیگر "بینش" همان چیزی است که شما به آن می‌گوئید Meditation. یعنی وقتی که ذهن از اندیشه‌های واقعی و همچنین از توهمات تشکیل‌دهندهٔ "خود" تهی است، حالتی وجود دارد که ما به آن "بینش" می‌گوییم. یعنی دیدن، بصیرت و نگاه کردن. همان چیزی که معادلش Meditation است.

مجری برنامه: آقاي احمد از سوئد پرسيده‌اند: با توجه به این که مسائل و مشکلات فکر بشر چه قبلا و آن طور که مولانا به آن پرداخته و چه امروز که بشر با تمام ترقی‌‌اي که کرده همه همان گرفتاری‌ها است، آیا ما نباید این را قبول بکنیم که تفکر زائد جزئی از بشر است؟ و بنابراین دیگر به دنبال مدینهٔ فاضله نرویم و بپذیریم که بشر با تمام پیشرفت‌هایش می‌تواند این عیب را داشته باشد؟ آیا به نظر شما این حرف درست است یا خیر؟

مصفا: اولا مسئلهٔ self، تنها تفکر زائد نیست. تفکر اشتباه و نابخردانه هم هست. این یک موضوع و اگر ما باید بپذیریم که هویت‌فکری باید استمرار داشته باشد، معنی‌اش این است که باید بپذیریم که بشر و انسان باید برای همیشه نابخردانه بیندیشد. ببینید مثلا ۱۰ روز پیش یا ۲۰ سال پیش یک کسی به من اهانت کرده و من امروز فکر می‌کنم "آدم حقیری هستم" به اعتبار این‌که ۲۰ سال پیش یک نفر من را "تحقیر کرده". آیا این اندیشهٔ من خردمندانه است؟ محققا نیست. پس من باید تمام تلاشم را در کار کنم تا این نوع اندیشه را متوقف کنم. به نظرم در کتاب تفکر زائد من یک مثالی را گفته‌ام که اگر من وارد دهی بشوم و ببینم اهالی این ده همگی یکی یک توبره از سنگ روی پشتشان گذاشه‌اند و دارند با این توبره از سنگ حرکت می‌کنند، آیا این درست است که من بگویم رفتار اهل ده نرمال است و من که چنین توبره‌ای از سنگ را روی پشتم حمل نمی‌کنم رفتاری غیر نرمال دارم؟! یک عده‌ای می‌گویند این یک مدینهٔ فاضله است که تو می‌گویی تفکر زائد نداشته باشیم. در حالی که حق انسان این است که تفکر خردمندانه داشته باشد. تفکر زائد که همان هویت‌فکری را تشکیل می‌دهد، یک تفکر توهم آمیز است. اصلا تفکر نیست، بلکه توهم و خیال است. معنای حرف سوال‌کننده اين است که چون انسان از ابتدای خلقت نتوانسته است از این نوع تفکر رها بشود، پس بايد وا بدهد! در حالی که این‌طور نیست. زیرا انسان یک موجود متعقل است. اگر تمام دنیا هم به من فشار بیاورند که این نوع اندیشه را داشته باش، یا همه دنیا آن نوع اندیشه را بیندیشند، من چون خودم درک می‌کنم که این اندیشه مخرب است و باعث اختلاف می‌شود پس دست از آن می‌کشم. شما مثلا ۲۰ سال پیش به من گفته‌اید که "یادت می‌آید که خاله‌ات کلفت ما بود؟" من هم‌اکنون بابت همین یک کلمه نسبت به شما نفرت دارم. پس من از خودم می‌پرسم که آیا این منطقی است که حرفی که خانم رحمانی (مجری برنامه) ۲۰ سال پیش به من گفته، از ۲۰ سال پیش تا امروز در ذهنم حمل کنم؟! نه، این غیر منطقی است بنابراین به هیچ وجه حاضر نیستم این نوع اندیشیدن را استمرار دهم. ولو این‌که تمام دنیا این نوع اندیشیدن را داشته باشند. حرف شخص سوال‌کنننده این است که ما باید نابخردانه اندیشیدن را بپذیریم و استمرار بدهیم.

مجری برنامه: خانم سهيلا مي‌پرسند: آیا مولوی در اثر مراقبه به آن مقام رسید یا در اثر تحصیلات علمی؟

مصفا: تحصیل، علم و دانش در رهایی تاثیری ندارد. البته کسی که می‌خواهد خودش را بشناسد بالاخره باید به زبان امروز و یا زبان مادری آشنا باشد. اگر قرار باشد من مثلا از مولوی یا قرآن راهنمایی بگیرم، باید این‌ها را بشناسم و بخوانم. ولی نفس دانش، در رهایی آن‌قدرها تاثیری ندارد. در درجه اول یکی آگاهی تاثیر دارد و بعد مراقبه. آن چیزی که مولوی را مولوی کرده، بدون تردید آگاهی به علاوهٔ مراقبه است. توجه داشته باشید که نمی‌گویم مراقبه به علاوهٔ آگاهی. من آگاهی را مقدمه و زمینه می‌دانم برای این‌که مراقبه تحقق پیدا کن. تا آگاهی وجود نداشته باشد، مراقبه تحقق پیدا نمی‌کند. و به هر حال دانش و علم ارتباطی به مراقبه، خودشناسی و عرفان ندارد. البته به عنوان زمينهٔ تحقق مراقبه لازم است. و ضمنا این‌که من بخواهم مثل مولوی بشوم، بیان خوبی نیست. هر فردی باید سعی کند که خودش باشد. و این تفکر زائد را که چیزی جز توهم نیست، از ذهنش خارج کند، تا اصالت خودش باشد. این‌که ما سعی کنیم مثل مولوی بشویم، امر باطلی است.
 
 -----
 
» جهت تهیهٔ DVD کامل وب‌سایت محمدجعفر مصفا، حاوی تمامی فایل‌های سایت از جمله فایل‌های تمامی جلسات، مصاحبه‌ها و گفتگو‌ها، به صفحهٔ تماس با ما مراجعه نمایید.

» برای اطلاع از تازه‌های سایت، انتشار هر کتاب، مقاله یا مصاحبهٔ جدید و برگزاری جلسات خودشناسی به سخنرانی محمدجعفر مصفا، می‌توانید در بخش خبرنامه عضو شوید.

 
  
 
  

هیچ نظری موجود نیست :

ارسال یک نظر

» لطفاً نظر خود را به خط فارسی بنویسید.

» اگر مایل به تماس با مدیر سایت یا محمدجعفر مصفا هستید، فقط از طریق صفحهٔ "تماس با ما" و ارسال ایمیل اقدام کنید.