برنامهٔ تلوزیونی "و اینک مهر"

  

برنامهٔ تلوزیونی "و اینک مهر..." (شبکه دوم تلوزیون ایران)، موضوع گفتگو: "عشق و دوست داشتن".
 
   ذیلاً می‌توانید ویدیوی کامل این برنامه را تماشا کنید و نیز فایل صوتی آن را گوش کرده و نیز دانلود نمایید:

     با کلیک بروی دکمهٔ پخش صدا می‌توانید این گفتگو را گوش دهید و در ادامه، می‌توانید متن این گفتگو را بخوانید:



  
  همچنین می‌توانید فایل صوتی این گفتگو را از لینک مستقیم زیر دانلود نمایید و با هر برنامه یا دستگاه پخش‌کنندهٔ mp3 گوش دهید. براي دريافت فايل، روي لینک دریافت مستقیم، با كليد سمت راست ماوس، كليك كرده و Save Target As را انتخاب نمائيد:

 از طریق جعبهٔ زیر می‌توانید فیلم کامل این برنامه را تماشا کنید: (چنانچه جعبهٔ زیر برای شما قابل رویت نیست، به این معنی است که سایت YouTube در منطقهٔ شما مسدود شده است.)







» چنانچه احیاناً نتوانستید از روش‌های فوق استفاده نمایید، از پوشهٔ مربوط به فایل‌های مصاحبه‌ها در یکی از سه آرشیو بزرگ سایت می‌توانید دانلود نمایید:












متن این گفتگو: 
 
  +  متن زیر را بصورت فایل pdf از اینـجـا دریافت نمایید.

مجری زن: آقای مصفا به برنامه ما خیلی خوش آمدید. سرافرازمان کردید. انشاءالله با صحبت‌های شیرین و جذابی که در مورد "مهر" می‌کنید برنامه ما را رونق بیشتری بدهید.
مصفا: انشاءالله.
مجری مرد: خوش آمدید. اجازه بدهید اولین سوال را من بپرسم.
مصفا: بفرمایید.
مجری مرد: من چند تا از کتاب‌های شما را مطالعه کرده‌ام. در کتاب‌های شما یک چیزی به غیر از ارزش‌های عرفی که در جامعه مصطلح است وجود دارد. شاید در واقع بعضی از این ارزش‌های عرفی- نمی‌گویم ارزش‌های شرعی- شکسته می‌شود. با توجه به این، فکر می‌کنم بهترین سوال این باشد که با نگرش خاص خودتان، به نظر شما "مهر" یعنی چه؟ هویت عشق چیست؟
مصفا: منظورتان ماهیت عشق و دوستی است. من فکر می‌کنم که یکی از کلماتی که در همهٔ جوامع فوق‌العاده تحریف شده است، کلمه "عشق" و "دوستی" است. کمتر کلمه‌ای به اندازه کلمهٔ "عشق" و "دوستی" این‌قدر آمیخته به ابهام است. یک عده می‌گویند که عشق یعنی یک انرژی نیرومند حیاتی، یک نوع شور هستی، شور زندگی، یک نوع شادی منبسط و درون‌جوش، درون‌ریشه، خودبه‌خودی. بعد ما می‌بینم که فرضا حافظ دربارهٔ عشق می‌گوید که "یک نکته بیش نیست غم عشق". بعد انسان از خودش سوال می‌کند که اگر واقعاً عشق یعنی انرژی حیات، یعنی شور هستی، یعنی یک شادمانی خود به خودی، می‌شود گفت که این انرژی شادمان کیفیتی آمیخته به غم هم دارد؟! من فکر می‌کنم که اگر خاستگاه عشق یا دوستی مشخص بشود، خیلی از مسائل مربوط به عشق و آن چیزی که عشق نیست حل می‌شود، روشن می‌شود. یعنی این‌که موضع و خاستگاه عشق در این ارگانیسم کجاست؟ تمام عرفا درباره خاستگاه عشق اتفاق‌نظر دارند. می‌گویند خاستگاه عشق، قلب است. فکر، اندیشه، ذهن و تعقل نمی‌تواند خاستگاه و جایگاه عشق باشد. جایگاه عشق، قلب است. علت این‌که ذهن و اندیشه نمی‌تواند جایگاه عشق باشد این است که هر چیزی که در حیطهٔ ذهن است چیزی جز تصویر نیست، چیزی بیش از تصویر نیست. محتوا و جوهر ندارد. نقش ذاتی ذهن و تفکر این است که اولا من (مثلا) یاد بگیرم چگونه خودم را از گرما و سرما حفظ کنم، چگونه برق را کشف کنم، چگونه به فضا بروم. این‌ها همه کار اندیشه است. من می‌دانم که جریان برق چگونه تشکیل می‌شود، دانش دارم نسبت به جریان برق ولی بدیهی است که خود برق در ذهن من نیست. دانشی که من نسبت به برق دارم، یک جریان تصویری است. هر چیزی که در حیطهٔ ذهن و اندیشه باشد، محتوا و جوهر ندارد. فقط یک تصویر است. بنابراین دوستی به این دلیل نمی‌تواند در حیطه ذهن باشد که اگر باشد، چیزی جز تصویر نیست. به این مثال توجه کنید: پسر من مثلا در ۴ سال گذشته در فرانسه درس مهندسی می‌خوانده و من فکر می‌کردم که دارد مهندس می‌شود. بنابراین دوستش می‌داشتم. امروز کشف می‌کنم که پسرم درس که نمی‌خوانده هیچی، رفته آن‌جا ولگردی و عضو یک باند قاچاقچی شده و این‌ها. بنابراین من از او نفرت پیدا می‌کنم. حالا سوال این است که اگر دوستی من محتوا و جوهری دارد، چگونه است که با یک تعبیر لفظی، با یک دانش این محتوا عوض شده؟! دوستی تبدیل به نفرت و خشم شده؟ ببینید، قند را در نظر بگیرید. شیرین است، یک ملاط دارد، یک جوهر دارد. آیا آن حالتی که من به عنوان "دوستی" نسبت به پسرم داشتم، چنین ملاط و جوهری داشته یا نه؟ اگر داشته، چگونه است که با یک آگاهی و اطلاع، تبدیل به یک پدیده‌ای به نام خشم شده؟! این البته به آن معنا نیست که بین مثلا درس خواندن و قاچاق‌فروشی تفاوتی وجود ندارد.
مجری زن: من فکر می‌کنم آن چیزی که از فرمایشات شما فهمیدم این است که کسی که دوست داشتن و عشق واقعی داشته باشد، هیچ وقت رنگ خشم و کینه به خودش نمی‌گیرد. منظور شما همین است؟
مصفا: بله، عشق واقعی رنگ خشم نمی‌گیرد چون مناسبت ندارد، چون وابسته به عوامل برونی نیست. ببینید، در حال حاضر من می‌گویم که آقای اصفهانی را دوست دارم. این دوستی من یک مناسبت دارد. چون دیروز مثلا به من گفته که "عجب خوب صحبت کردی". فردا به من می‌گوید که "عجب مهمل صحبت کردی"، یا همین الان می‌گوید که "چقدر مهمل می‌گویی". این دوستی من تبدیل به خشم و نفرت می‌شود. حالا سوال من این است که اگر این دوستی ذهنی کمترین اصالت و واقعیتی دارد، چگونه است که به این سادگی (به خشم و نفرت) مبدل می‌شود؟ جوهر یک چیز نباید به این سادگی، با یک لفظ، به یک چیز دیگر مبدل شود.
مجری مرد: یعنی از حقیقت دوست داشتن برداشته نشده است.
مصفا: بله، چون اگر برداشته شده بود، به چیز دیگری به عنوان خشم و نفرت تبدیل نمی‌شد.
پس اولین خصوصیت این به اصطلاح دوستی ذهنی، این است که چیزی جز یک تصویر بدون جوهر و محتوا نیست. دومین خصوصیتش این است که همیشه برای دوستی ذهنی یک مناسبت و علت لازم است یا وجود دارد. به این مثال توجه کنید: من فرضا دو تا عمو دارم. یکی وزیر و وکیل است و دیگری فروشندهٔ دوره‌گرد. من آن عمویم که وزیر و وکیل است را بیشتر از آن یکی که دوره‌گرد است دوست دارم. آیا این به آن معنا نیست که موضوع دوستی من "وزارت" است، نه عمویم به عنوان یک انسان؟!
مجری زن: معیار دوستی‌تان فرق می‌کند.

مصفا: بله، اصولا من وزارت را دوست دارم نه این موجود آدمی را. اگر فرضا عموی فروشندهٔ دوره‌گردم به خانه‌ من بیاید، خجالت می‌کشم. دوستش که ندارم هیچی خجالت هم می‌کشم. ولی اگر عموی وزیر و وکیلم به خانه‌ام بیاید، افتخار می‌کنم. یعنی دوستی‌های ذهنی همیشه مربوط به یک مناسبت و یک موضوع برونی است و آن موضوع مهم‌تر از خود واقعیت آن انسان است. در حالیکه شور و عشق هستی اولا مناسبت ندارد. یک استعداد بشری است. یک کیفیت درونی در من است، در ایشان و در همهٔ انسان‌ها. جوهر هستی است، شور زندگی است. از آنجا که عشق و دوستی یک کیفیت خودجوش است، نه قابل انتقال به دیگران است و نه برای وجودش شرایط خاصی لازم است. البته این حرف ممکن است بدبینانه به نظر برسد که عشق قابل انتقال نیست، یک طرفه است. حالت عشق به معنای واقعی یک کیفیتی است در ایشان. چه ارتباطی دارد که ایشان مثلا به من بگوید که "من عاشق تو هستم"؟ از آن حالت شور و شوقی که در ایشان هست به صرف این که می‌گوید "من عاشق تو هستم"، آیا چیزی از آن موجود به این موجود منتقل می‌شود؟! آن حالت(عشق) مثل نفس کشیدن است و اصلا ارتباطی به من ندارد. کسی که نفس می‌کشد که برای من نفس نمی‌کشد. پس یکی از خواص شور هستی یا عشق به معنای واقعی این است که قابل انتقال نیست. یک بعد دیگر موضوع این است که: من چرا باید به این نیاز داشته باشم که عشق را از ایشان دریافت کنم؟! ایشان یک شور هستی دارد و فرض می‌کنیم که قابل انتقال به من هم هست. اما سوال این است که آن حالتی که در ایشان هست و عشق نامیده می‌شود و انبساط و شادمانی در آن هست، چه شده که در من نیست؟! سوال مهم این است. اگر من یک انسان سالم باشم، آن حالتی که در ایشان هست، در من هم هست. و وقتی در من هم هست، وجود خودم پر از آن چیزی است که می‌خواهم از ایشان بگیرم. بنابراین نیازی ندارم. و اگر آن حالت انبساط در من نیست، معنایش این است که عاملی که آن حالت را در من زایل کرده است، عاملی که نمی‌گذارد آن حالتی که در ایشان هست در من هم تجلی پیدا کند، خشم است. و انسانی که در خشم است، انسانی که حالت وجودی‌اش خشم است. به فرض این که عشق ایشان قابل انتقال به من باشد، من استعداد دریافتش را ندارم! چون وجودم پر از خشم است.
مجری مرد: فرمودید که کسانی که تصویر ذهنی از محبت دارند، نمی‌توانند با حقیقت عشق رابطه برقرار کرده باشند. یعنی با یک خیالی درگیرند. اما بالاخره چه می‌شود که در بین این همه چیز در عالم، می‌گویند که "ما یک کسی را دوست داریم"؟ چرا این را انتخاب می‌کنند؟ چرا خودشان را درگیر این صورت ذهنی می‌کنند؟ برای چی خودشان را مشغول می‌کنند؟ چرا از عشق حرف می‌زنند؟
مصفا: یکی از خواص عشق ذهنی - سوای تصویری بودن - این است که عشق و دوستی به صورت یک ارزش اجتماعی به انسان‌ها عرضه شده است. ببینید، یک بچه از زمانی که ادراک پیدا می‌کند مرتب می‌بیند که مادرش می‌گوید که "اگر فلان کار را بکنی، دیگر دوستت ندارم" یا "فلان بچه فلان کار را کرد و دیگر پدرش دوستش ندارد"،" اگر مشقت را بنویسی، حتماً دوستت خواهم داشت"، "فلان کس من را دوست ندارد" یا "من او را دوست دارم". این بچه رفته رفته احساس می‌کند که انگار دوستی یک ارزش اجتماعی فوق‌العاده حساس است. بنابراین دوستی به صورت یک ارزش اجتماعی برایش مطرح می‌شود.
مجری مرد: آیا همین طور نیست؟ آیا دوستی یک ارزش اجتماعی نیست؟
مصفا: من می‌گویم کاذب است. چرا باشد؟
مجری مرد: منظورم دوستی اصیل است. (آیا دوستی اصیل یک ارزش اجتماعی نیست؟)
مصفا: نه، دوستی اصیل چرا به صورت ارزش باشد؟! نفس کشیدن شما یک ارزش است؟ آن شور و انرژی درونی شما چرا در حیطهٔ ارزش باشد؟ ولی حالا فرض کنیم که باشد، بحث اصلاً بر سر چیز دیگری است. آن‌هایی که دوستی را ارزش‌مند جلوه می‌دهند و به صورت یک پدیدهٔ حساس به بچه القاء می‌کنند، این‌ها آن جوهر و انرژی را حساس و با ارزش جلوه نمی‌دهند، این یک چیز اجتماعی است، یک چیز دیگر است. متوجه هستید؟ جوابتان را گرفتید؟
مجری مرد: یک قدری بیشتر توضیح بدهید.
مصفا: ببینید، من می‌گویم فرض کنیم که لازم باشد ما دوستی را به عنوان یک ارزش ارائه بدهیم، ولی صحبت این است که آیا ما آن جوهر ذاتی و فطری وجود آدمی را که به آن عشق می‌گوییم- عشق به معنای واقعی که در قلب است- به صورت ارزش عرضه می کنیم و به بچه القاء می‌کنیم؟ یا اصولاً یک دوستی اجتماعی را؟ یک پندار را، یک قرارداد اعتباری را؟
مجری مرد: خوب چرا شما ادعا می‌کنید آن حرفی را که مادر می‌زند باعث می‌شود یک پندار انتقال پیدا بکند؟
مصفا: ببینید، اصولا بهتر است سوال را این طور مطرح کنم که آیا اصلاً ضرورتی دارد که ما صحبت دوستی بکنیم؟ یکی از پدیده‌ها و سنت‌های بسیار مخرب این است که پدر و مادر به بچه می‌گویند "دوستت دارم". همین است که آن را به صورت یک امر حساس در می‌آورد. اگر کاری بکنند که بچه در یک محیط ایمن بار بیاید، همین برایش کافی است. به عبارت دیگر بچه نیاز به دوستی ندارد. آن چیزی که بچه به دلیل موقعیت جسمی‌اش، به دلیل حساسیت وجودی‌اش به آن نیاز واقعی دارد، نیاز به ایمنی است.
مجری زن: یعنی شما می‌فرمایید که انسان اصلاً نیاز به "دوست داشته شدن" ندارد؟ این اصلی که می‌گویند انسان فطرتاً نیاز دارد که دوستش داشته باشند. این کارهایی که ما می‌کنیم به خاطر این است که بالاخره محبوبیتی نزد یک نفر داشته باشیم .حتی به گروه هم نه، حداقل نزد یک نفر محبوب باشیم. این که می‌گویند انسان فطرتاً و ذاتاً دوست دارد که دوست بدارد و دوست داشته بشود را علناً شما رد می‌کنید و می‌گویید که انسان چنین نیازی ندارد؟
مصفا: بله، علناً و قطعا این نیاز را رد می‌کنم.
مجری زن: خوب دلیل‌تان را هم می‌شود بفرمایید؟
مصفا: الان توضیح می‌دهم. اجازه بدهید تا توضیح بدهم. فعلاً راجع به بچه صحبت می‌کنیم که آن حالتی که ما فکر می‌کنیم بچه نیازمند آن است، آن حالت، حالت دوستی نیست، حالت ایمنی است. منتها وقتی که محیط بچه خود به خود.... نه این که مدام بگویند "دوستت دارم"... این کلمهٔ مبتذل را آن‌قدر در اجتماع تکرار کرده‌اند که واقعاً مبتذل شده. "دوستت دارم"، "دوستم داری؟"، "دوستم نداری؟"... این‌قدر این را تکرار کرده‌اند که بچه احساس می‌کند این یک ارزش است و بنابراین با آن ارزش بزرگ می‌شود. ولی اگر محیطش واقعاً دوستش داشته باشند، نه این که مدام بگویند "دوستت داریم"، یا به عبارت دیگر وقتی آزارش ندهند، وقتی بچه را آزار ندهند احساس می‌کند که ایمن است و رفته رفته که بزرگ می‌شود و آن حساسیت کودکی‌اش از بین می‌رود، این نیاز به ایمنی که ما تصور می‌کنیم نیاز به دوستی است هم از بین می‌رود. این نیاز فقط تا زمانی استمرار دارد که بچه ناایمن است. وقتی که بچه بزرگ شد، ۲۰ ساله ش،د نیاز به آن چیزی که ما فکر می‌کنیم "دوستی" است، ندارد. آن چیزی که به عنوان یک وبال اجتماعی جامعه همراهش کرده است و با آن بزرگ شده، "ارزش دوستی" است.
مجری زن: خوب این بچه بعداً بزرگ می‌شود و همانی است که بعدا وارد جامعه می‌شود...
مصفا: بله، بعدا بزرگ می‌شود (اما) با دوستی به عنوان یک ارزش حساس اجتماعی، نه به عنوان یک نیاز فطری.
مجری زن: بالاخره انسان نیازمند آن است که هم دوست داشته بشود و هم دوست بدارد. انسان حداقل به ابراز محبت نیاز دارد.
مصفا: گوش کنید.
مجری مرد: فرمایش آقای مصفا این است که: اینکه ما را دوست داشته باشند، یک نیاز فطری نیست.
مصفا: بله، یک نیاز زائد است. برای اینکه اگر درون خود من پر از عشق و شور هستی باشد، دیگر چه نیازی به دوستی دیگران دارد؟ نه؟ خیلی واضح است چون درون من پر از شور هستی است.
مجری زن: خوب انسان تا وقتی محبت … آقای مصفا، می‌گویند که "چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی". یک طرفه که نمی‌تواند باشد.
مصفا: بله، خوب، این (طرز نگرش شما) به دلیل همین قراردادهای اجتماعی (این قبیل شعرها و گفته‌ها) است. ببینید، من درونم پر از عشق است، ایشان درونش پر از عشق است. نتیجتاً نه او نیاز دارد که چیزی از من دریافت کند، نه من نیاز دارم که چیزی از او دریافت کنم. بنابراین گدای عشق همدیگر نیستیم. ولی در عین حال درون هر دو ما پر از عشق است. این یعنی دو سره بودن عشق! و در این‌جا اصولاً چه کمبودی وجود دارد؟
مجری مرد: یعنی هر دو می‌تابیم.
مصفا: بله، احسنت. از درون هر دو ما عشق تجلی می‌کند. دیگر، مثل گدا، نیازی به همدیگر نداریم. انسان‌هایی که عشق و دوستی‌شان در حیطهٔ فکر است و تصویری بیش نیست این‌ها نیاز دارند که به عنوان یک ارزش اجتماعی، دوستی دیگران را جلب کنند. و مدام له‌له می‌زنند تا دوستشان داشته باشند.
این دوستی ذهنی ظاهراً دو طرفه است ولی در حقیقت ابزار سوداگری است. حالا توضیح می‌دهم که این حرف به چه معناست. ما می‌بینیم ظاهراً یک کتابی می‌نویسند به نام "هنر عشق ورزیدن". در این‌جا این موضوع مطرح است که "من چگونه عشقم را به او ایثار کنم". یک کس دیگر هم کتابی می‌نویسد به نام "آیین دوست‌یابی". این "آیین دوست‌یابی" یعنی این‌که "من دوستی او را چگونه بگیرم". توجه می‌کنید؟ یعنی تمام فرهنگ‌ها، ادبیات و سیستم روانشناسی مدرن جامعه بر اساس این سوداگری تنظیم شده. همهٔ ابزارهایش را هم در اختیار انسان‌ها می‌گذارند. یعنی چون ابزار سوداگری و داد و ستد است، یک نفر می‌آید کتاب می‌نویسد به نام "چگونگی عشق ورزیدن"، "هنر عشق ورزیدن"، یک نفر دیگر هم کتاب می‌نویسد با موضوع "چگونگی عشق گرفتن" یا "آیین دوست‌یابی".
مجری مرد: و به نظر شما هر دو این‌ها هم ذهنی است.
مصفا: بله، هر دو ذهنی و اصلاً ابزار سوداگری است. الآن توضیح می‌دهم که چرا این‌طور است. ببینید، مثل هر سوداگری‌ای ظاهرش دو طرفه است، ولی باطنش یک طرفه است. مثلا من به ایشان پول می‌دهم از ایشان پنبه می‌خرم یا گندم می‌خرم. ظاهر رابطهٔ ما دو طرفه است ولی در باطن چی؟ او به فکر سود خودش است و من هم به فکر سود خودم. عشقی که در حیطهٔ ذهن است و به صورت یک ارزش اجتماعی رواج پیدا کرده و ابزار مبادله است، دقیقاً همین کیفیت را دارد، یعنی ظاهراً دو طرفه است اما باطناً هر کسی به فکر خودش است. حالا این مثال را خوب گوش کنید. من با آقای اصفهانی ۲۰ سال دوست بوده‌ام و حتی به سر دوستی همدیگر هم قسم می‌خورده‌ایم. از امروز ایشان به هر علتی از علل دوستی‌اش را با من قطع می‌کند. مگر جز این است که بلافاصله دوستی من هم نسبت به ایشان قطع می‌شود؟!
مجری زن: نه، آدم می‌تواند دوست داشتن در دلش باشد. مگر شما نفرمودید که انسان می‌تواند شخص نه، ولی فقط دوست داشته باشد...؟
مصفا: نه؟! آیا واقعیت این‌طور است یا از ایده‌آل صحبت می‌کنید؟

مجری زن: ...
مجری مرد: روال جامعه این‌طور است که "حالا که تو بریدی، ما هم می‌بریم".
مصفا: احسنت. حتی فردا پشت سرش هزار حرف می‌زنم. پس آیا بعد از قطع و زوال دوستی ایشان و در نتیجه قطع دوستی من، معنای این امر جز این است که من در ۲۰ سال گذشته به زبان بی‌زبانی به ایشان می‌گفته‌ام: "فکر نکن که من تو را واقعا دوست دارم"...
مجری مرد: دوستت دارم که از تو دوستی بگیرم.
مصفا: احسنت، "من به شرطی دوستت دارم که به من دوستی بدهی". کما این‌که از همین امروز که مبادله و سوداگری قطع شد، من هم قطع کردم!! امروز ایشان سوداگری‌اش را با من قطع کرد، من فردا می‌روم سراغ آقای ذوالفقاری، سراغ حسن، سراغ حسین.
مجری زن: آقای مصفا، پس شما می‌فرمایید که وقتی رابطهٔ دوستانه تمام بشود، دوست داشتن هم تمام می‌شود؟
مجری مرد: دوستی‌های ذهنی تمام می‌شود.
مصفا: بله، دوستی‌های ذهنی تمام می‌شود. برای این‌که از اول وجود نداشته است. از اول فقط تمهیدی بوده برای "آیین دوست‌یابی". من برای این‌که دوستی ایشان را جلب کنم، وانمود می‌کرده‌ام که ایشان را دوست دارم. اگر جز این است، بعد از اینکه ایشان دوستی‌اش را از من قطع کرد، دوستی من کجا رفت؟!
مجری زن: ولی دوست داشتنی که از روی پایه و اساس باشد هیچ وقت این‌طوری نیست.
مصفا: بله، برای این‌که اصلا ارتباط ندارد که آیا ایشان من را دوست دارد یا ندارد. من خودم او را دوست دارم. اصلا نیاز به جلب دوستی او ندارم.
مجری مرد: یعنی خودم دوست دارم. (بدون توجه به اینکه او مرا دوست دارد یا نه.)
مصفا: بله، دقیقاً.
مجری زن: پس شما منظورتان دوستی‌های اصیل است.
مصفا: اولین شرط دوستی اصیل این است که من خودم را دوست بدارم. و اگر خودم را دوست بدارم، تجلی این دوستی این است که او را هم دوست خواهم داشت. و اگر خودم را دوست نداشته باشم، چگونه ممکن است دیگری را دوست داشته باشم؟ چیزی که در من نیست- یعنی حالت و کیفیت دوستی- وقتی در خود من نیست، از کجا بیاورم که نثار دیگری کنم؟ البته این به آن معنا نیست که انسان باید خودخواه باشد. اگر من خودم را دوست بدارم، اصلاً در بند این نیستم که دیگری هم من را دوست دارد یا نه. اگر کسی دوست داشتنی‌ست و من دوستش نداشته باشم، این مسئلهٔ من است، نه مسئلهٔ او. بنابراین انسانی که در ذاتش، در فطرتش، احساس دوست داشتنی بودن دارد، اصلا اهمیت نمی‌‌دهد که دوستش دارند یا ندارند. دوستی وقتی که ارزشی و تصویری باشد، مصداق همان حرفی است که مولوی می‌گوید:

هفت دریا را درآشامد، هنوز            کم نگردد سوزش آن خلق‌سوز

 علتش هم این است که آن چیزی که من به عنوان دوستی ارزشی دریافت می‌کنم، اگر قابل دریافت باشد – که نیست، فقط یک کلمه است که من دریافت می‌کنم- چیزی جز تصویر نیست –تصویر یعنی کف، یعنی حباب- به همین جهت است که سیر نمی‌شوم این را ول می‌کنم، فردا می‌روم سراغ آن یکی. تصور می‌کنم که این اشکال داشت، آن یکی نخواهد داشت. ولی تا زمانی که من درون خودم غنای روانی نداشته باشم، تا زمانی که چشمهٔ عشق درون خودم نجوشد، هیچ کس نمی‌تواند من را سیر کند. معنای "آیین دوست‌یابی" چیست؟ این است که تو در عین حال که دوست داشتنی نیستی، ادای دوست داشتنی بودن در بیاور!
مجری مرد: یعنی "دروغ بگو".
مصفا: بله، یعنی دروغ بگو، یعنی ریا کن، یعنی ماسک به چهره‌ات بزن.
امیدوارم که یک بعد منفی در این حرف‌ها نبینید. ببینید، اگر انسان به واقعیت قضایا آگاه بشود آن‌وقت یک جور دیگری می‌شود. خدا می‌داند که چه خانواده‌هایی به خاطر همین دوستی‌های کاذب از هم پاشیده‌اند. و اگر انسان از این دوستی ارزشی دست بکشد آن حالت جوشان نشاط‌انگیز و نشاط‌آلود درون خودش متبلور می‌شود و به دیگری نیازی نخواهد داشت.
مصفا: سوال بعدی‌تان چیست؟
مجری زن: چطور می‌شود که به این دوستی اصیل نایل شد؟
مصفا: خوب، اصولا من این تشبیه را بکنم. بارها گفته‌ام که موردگرا نیستم به چه معناست. شما آب یک حوض گندیده را نمی‌توانید فقط یک گوشه‌اش را تمیز نگه دارید. باید کل این آب عوض بشود. مسئلهٔ انسان تنها این نیست که عشقش کاذب است. بلکه شخصیت، تشخص، علم، دانش و همه چیزش ریاکارانه است. بنابراین ما نمی‌توانیم راجع به یک مورد صحبت کنیم. اگر من "خود"م را به طور کلی شناختم، یعنی اگر آب این استخر را به کلی بیرون ریختم، آن وقت آب زلال جایش را می‌گیرد. ولی وقتی که شما سوال می‌کنید که "چگونه می‌‌شود عشق اصیل داشت"، مثل این است که بپرسید "چگونه می‌شود آب یک گوشه استخر را تمیز نگه داشت"، فردا آن یکی می‌گوید "چگونه می‌شود تربیت صحیح داشت"، آن یکی می‌گوید … با موردها کاری نمی‌توان کاری کرد. اجازه بدهید که چند کلمه‌ای درباره خودشناسی صحبت کنیم چون خودشناسی یعنی عوض کردن آب گندیده استخر و حل ده‌ها مسئله، به جای حل فقط یک مسئله.
ببینید، اولاً ما می‌بینیم که پیامبر خردمند اسلام بیشترین تکیه را روی خودشناسی کرده‌اند. حتی آن را مترادف با خداشناسی عرضه کرده‌اند- خودت را بشناس، تا خدا را بشناسی- بعد از شناخت، یعنی مضمحل کردن "خود". پس در انسان پدیده‌ای هست که به توصیهٔ پیامبر اسلام آن پدیده را باید از بین برد. اسم آن را می‌گذارند "من"، "نفس"، "خود" و یا به قول انگلیسی‌ها "Self" یا هر چیزی. خوب، این یک صورت موضوع. صورت دیگر موضوع این است که در اسلام ما می‌بینیم که اصل بر فطرت‌محوری است. فطرت‌محوری یعنی این‌که انسان اگر در فطرتش هست که در فطرتش باقی بماند و اگر از فطرتش دور شده به فطرتش برگردد. مرحوم آقای مطهری در یک تفسیری (دربارهٔ آیهٔ "ذلک الکتاب لا ریب فیه هدیً للمتقین") این آیه را این‌طور تفسیر کردند که "نظر قرآن بر این است که هر انسانی پاک و پاکیزه به دنیا می‌آید. هنگام تولد مجهز به یک تقوای فطری است. لیکن بر اثر آلودگی‌های محیط ممکن است چنان از اصالت و فطرت خود دور گردد که به کلی مسخ شود. کسانی را که در فطرت پاک اولیه خود مانده‌اند، قرآن متقین می‌نامد و کسانی را که از فطرت خود دور گشته‌اند فاسقین می‌نامد". حال سوال این است که آیا من انسان با فطرتم زندگی می‌کنم؟ یا بهتر است سوال را این‌طور مطرح کنیم که آن پدیده‌ای که پیامبر خردمند اسلام می‌فرمایند باید از بین برد، که اسباب شر و فساد است، -  که یک پدیدهٔ عرضی است، نه ذاتی -  چگونه و از چه طریقی بر انسان عارض شده است؟ یافتن پاسخ این موضوع، خیلی از مسائل را حل می‌کند. که اصولاً چیزی که بر انسان عارض می‌شود از چه طریق عارض می‌شود. آیا شما تا بحال به این موضوع فکر کرده‌اید؟ ببینید، انسان هنگام تولد همه چیزش را با خودش دارد. مانند نفس کشیدن، قلب، عاطفه، آن شور زندگی که به آن عشق فطری می‌گوییم و اکتسابی و آموختنی نیست، آن‌ها را با خود دارد. تنها چیزی که با خودش ندارد اندیشه است. البته ابزار اندیشیدن را با خود دارد – یعنی مغز - اما فعلا خالی است. بنابراین در ارتباطات اجتماعی تنها طریقی که چیزی بر انسان عارض می‌شود، اندیشه است. این‌که من می‌گویم هویت فکری یا تفکر زائد و اصولاً از این فکری که بر انسان تحمیل شده به عنوان یک زائده مخرب صحبت می‌کنم، این است که تمام آلودگی‌های انسان به علت دانستن‌هایی است که از طریق اندیشه بر او تحمیل شده است. مثلاً وقتی که مادرم به من می‌گوید "تو حقیری" یا "تو بی‌عرضه‌ای" این رنج من را تشکیل می‌دهد، نه؟ آیا این یک تحمیل عارضی هست یا نه؟ "بی‌عرضه" و "حقیر" چیستند؟ و بعد وقتی مادرم به من می‌گوید "تو باید باعرضه بشوی" یا "باید متشخص بشوی"، این چیست؟ این (تشخص) کجاست؟! آیا "تشخص" چیزی است که مادرم در ذاتم سراغ دارد؟ اگر در ذاتم سراغ دارد، دیگر "باید بشوی" معنا ندارد. از کجا باید بشوم؟ و اگر در ذاتم نیست از کجا باید بیاورم؟ اصولاً "تشخص" چیست؟ این پدیده‌ای که ما به آن می‌گوییم تعبیرهای فکری، تعبیرهای اعتباری و اجتماعی- که یکی از آن‌ها همان ارزش دوست داشتنی بودن است- و علت تباهی انسان است، علت ریا، دروغ‌ها، آسیب‌پذیری، گدایی، کوچکی و فقر انسان است، این پدیده در ذاتش نیست بلکه یک مقدار دروغ است که به او تحمیل کرده‌اند. وقتی ما می‌گوییم که "ای انسان بیچاره، تو چرا باید نیاز به دوستی دیگران داشته باشی؟"، بدش می‌آید و حساسیت نشان می‌دهد. در حالیکه حرف ما این است که آن چیزی که می‌خواهی از دیگران بگیری، چشمه‌اش را درون خودت بارور کن. آن خاک‌ها یا اعتباریات را از روی چشمهٔ وجود خودت بردار و آن‌گاه آن چیزی که عشق و دوستی است، آن چیزی که آگاهی است، آن چیزی که اصالت‌های تو را تشکیل می‌دهد، متبلور می‌شود. نمی‌دانم جوابتان را دادم یا نه.
مجری مرد: بله، من فهمیدم که به عنوان سررشته‌ی این راهی که انسان از دوست داشتن‌های ذهنی نجات پیدا بکند، شما می‌فرمایید که باید…
مصفا: برگشت به فطرت است.
مجری مرد: بله.
مصفا: به عبارت دیگر، زائل کردن این زائده‌ای است که ...
مجری مرد: از راه تفکر بر انسان عارض شده است ...
مصفا: از راه تفکر بر انسان عارض شده است. چون جز از راه تفکر چیزی بر انسان عارض نمی شود. همه چیز انسان فطری است جز آن چیزهایی که از طریق اندیشه کسب می‌کند.
مجری مرد: خیلی ممنون. بحث پیچیده‌ای بود که امیدواریم به همان قدر که در آن مطلب وجود داشت و عمق داشت، برای بینندگان هم استفاده داشته باشد. خیلی لطف کردید. از تشریف فرمایی شما متشکریم.
 
----

» جهت تهیهٔ DVD کامل وب‌سایت محمدجعفر مصفا، حاوی تمامی فایل‌های سایت از جمله فایل‌های تمامی جلسات، مصاحبه‌ها و گفتگو‌ها، به صفحهٔ تماس با ما مراجعه نمایید.

» برای اطلاع از تازه‌های سایت، انتشار هر کتاب، مقاله یا مصاحبهٔ جدید و برگزاری جلسات خودشناسی به سخنرانی محمدجعفر مصفا، می‌توانید در بخش خبرنامه عضو شوید.
 
  
 
 
.: صفحهٔ صدا :.                  .: صفحهٔ فیلم :.
  

۷ نظر :

ساناز گفت...

دوست داشتن بدون دليل و مناسبت.

Unknown گفت...

سلام
یکی از عالی ترین صحبت هائی که آقای مصفا عرضه کرده اند: بسیار دقیق و عمیق و بدون واهمه از قضاوت دیگران.

ناشناس گفت...

سلام. یه جا داخل متن صحبت آقای مصفا اشتباه نوشته شده:
اگر کسی دوست داشتنی نیست و من دوستش نداشته باشم، این مسئلهٔ من است، نه مسئلهٔ او.
که آقای مصفا میگه اگر کسی دوست داشتنیست: دوست داشتنی است

مدیر سایت محمدجعفر مصفا گفت...

دوست عزیز، احمدرضا،
متشکر از اطلاع دادن. اصلاح شد.
شادکام باشید.

رامین گفت...

از تجربه و حسی که من نا کنون داشتم میتونم بگم ایشون تا هدی درست میگن که عشق،و اون شادی الاهی که در سکوت تجربه میشه بینیاز به عمامل بیرونی هست.اما این دلیل نمیشه که من عشق ورزی نکنم،عشق ورزی یعنی کودکی را در عاقوش گرفتن و با کل وجود بگویم دوست دارم،در اینجا کلام یا حرف مهم نیست. بلکه اون حس درونی که پاک و سر شار از شادی و عشق هست به کودک منتقل میشه. پس فقط امنیت نیست که یک کودک احتیاج داره.دو نفر که به عشق زنده شدن و اگاه به ذهن و عشق درونیشون هستن هیچ وقت به هم نمیگن دوست دارم ،اما در جامعه انسانها هنوز به آن اوج آگاهی دست نیافتن و تا زمانی که دو نفر با کلامی مانند دوستت دارم احستس درونیشونو بخوام به دیگری برسونن چه اشکالی داره این گونه شیرن حرف زدن?اما فقط یک چیز انجا محمه که احساس درونی و بدون هیچ شرط و شروطی باشه که ابراز میشه و میگه دوستت دارمّ

رامین گفت...

استاد ،در بخشی دگر گفتن هیچ را درک کن!هیچ،سکوت ،راز اگاه شدن به عشق درونی،هستی ،خود شناسی هست.هیچ یعنی بنگر ،حس کن، و هیچ نکن،نگو،قظاوت نکن.فقط باش و اجازه بده همه چیز باشه بنگر و با کل وجود سکوت کن .در پشت همه شکلها و حس ها عشق را در میابی،و اگاه به خود و او میشی .در اینجا حس خوای کرد که نه خودی هست نه منی !هیچ هست و همه چی!

رامین گفت...

استاد ،در بخشی دگر گفتن هیچ را درک کن!هیچ،سکوت ،راز اگاه شدن به عشق درونی،هستی ،خود شناسی هست.هیچ یعنی بنگر ،حس کن، و هیچ نکن،نگو،قظاوت نکن.فقط باش و اجازه بده همه چیز باشه بنگر و با کل وجود سکوت کن .در پشت همه شکلها و حس ها عشق را در میابی،و اگاه به خود و او میشی .در اینجا حس خوای کرد که نه خودی هست نه منی !هیچ هست و همه چی!

ارسال یک نظر

» لطفاً نظر خود را به خط فارسی بنویسید.

» اگر مایل به تماس با مدیر سایت یا محمدجعفر مصفا هستید، فقط از طریق صفحهٔ "تماس با ما" و ارسال ایمیل اقدام کنید.